
بر فراز آسمان بلند تنهایی
۳۱ آگوست ۲۰۰۰- یوکوهاما چشمهایش را به افق های دوردست دوخت. ناخودآگاه لبخندی بیجان مهمان چهرهاش شد. ابرهای صورتی در پهنهی آسمان میتاختند، انگار تا مقصد مسابقه میدادند. آنسوی کوههای بلند، آبی آرام کمکم به سیاهی مبدل میشد. صدای گامهای سایهای مجهول خلوتش را برهم زد. دنبالهی صدا را گرفت، در پایان مسیر رخساری آشنا انتظارش را میکشید. سایه پرسید: «به چی فکر میکردی؟» خواست چیزی بگوید که او ادامه داد: «دیدم که لبخند زدی، منو نپیچون.» دستهایش از روی میلههای سرسره لغزیدند و داخل جیبهایش برگشتند. به قعر مردمکهایش خیره شد و گفت: «ابرها، خیلی شبیه انسانها هستن. اینطور فکر نمیکنی، چویا؟» میتوانست قسم بخورد که عنبیههای آبی او برق زدند. او نیز لبخند زد و سر تکان داد. حقیقت هرگز نمیتواند انکار شود. بستنی را از دستان سرد سایه بیرون کشید و شروع به خوردن کرد.
هردو در کنار هم ایستادند. یکی خیره به ابرها و دیگری در بحر خیابان. ثانیهها یکی پس از دیگری گذر میکردند. حالا غروب بود و دو پسر همچنان دوشادوش یکدیگر ایستاده بودند. بالاخره آسمان را رها کرد و به ساعت مچیاش سپس به سایه نگاه کرد و گفت: «چویا، حوالی دو ساعت دیگه بارون میگیره» و بعد به ابرهایی از افق بهسوی کوچه پس کوچه های شهر میتاختند، اشاره کرد. چویا لـ. بهایش را تر کرد و جواب داد: «باشه دازای باشه، ده دیقهی دیگه برمیگردیم». سرانجام سایه از منظره دل کند، زمزمه کرد: «تا وقتی از زمین بازی خارج شم وقت داری بهم برسی» بعد هم راهش را کشید و رفت. مدتی بعد بیخیال ابرها شد و دنبال سایه دوید. هردو در امتداد خیابان تا کافه کلارک حرکت کردند.
کمی بعد هردو روبه روی مکان امنشان بودند. با خودش فکر کرد، تماشای باران از قاب شیشهای کافه، شاعرانه است. در را باز کرد، چویا هم دنبالش وارد شد. صدای زنگ بالای در به صدا در آمد. مرد پشت پیشخوان زیرچشمی نگاهشان کرد و بعد دوباره مشغول خواندن کتابش شد. بوی قهوه و دارچین شامهاش را پر کرد. همهچیز بیشاز حد آرامشبخش بود. تکبه تک صندلی ها پر بود بجز صندلی انتهای سالن. خوشبختانه کنار پنجره بود. همانجا مقابل یکدیگر نشستند و تلاطم امواج ابرها خیره شدند. مدتی در سکوت گذشت تا اینکه ویتر برای گرفتن سفارش دو مشتری سر رسید. هردو شیر قهوه سفارش دادند -همان همیشگی-. قطرات باران دانهدانه و بعد بیوقفه شیشه را به رگبار بستند و صدای دویدن آب در جوب، سکوت حاکم را درهم شکست.
خیلی زود، محتویات داخل دو فنجان ته کشید. دو پسر هنوز هم در سکوتی تلخ آسمان را تماشا میکردند. که میداند شاید آسمان نامهرسان سخنان قلبهایشان بود. سرانجام تصمیم گرفت چیزی بگوید: «بیست سال بعد، همینجا» سایه نیز تکرار کرد: «همینجا..» بعد انگار چیز دیگری هم به ذهنش آمده باشد ادامه داد: «حق نداری فراموش کنی، دازای» او گفت: «نمیکنم چوچو، نمیکنم» اما سایه جوابش را نشنیده گرفت و ادامه داد: «این آسمون شاهده، زیر قولت نزن» و این آخرین سخنانی بود که در گذشته مدفون شد
۳۱ آگوست ۲۰۲۰- یوکوهاما به ساعت نگاه کرد. هواپیما فرود آمده بود، درست به موقع. صدای خلبان در بلندگوها پیچید: «مسافرین عزیز به مقصد رسیدیم. لطفاً با آرامش و رعایت احتیاط پیاده بشید. سفر خوشی رو براتون آرزومندم» با جملهی آخر خلبان خندید. واقعا خندید. و در دلش جواب داد: «این سفر قراره تا پایان عمرم طول بکشه» از روی صندلی بلند شد و پلههای هواپیما را یکی دو تا رد کرد. فرودگاه را از نظر گذراند. هیچکس منتظرش نبود. نباید هم میبود چون قرار جای دیگری بود. دوباره به ساعتمچی اش نگاه کرد. ۲۳:۱۴. بدو بدو چمدان و باقی خرت و پرتهایش را تحویل گرفت و با اولین تاکسی که آندور و بر میپلکید راهی شد. دلتو دلش نبود. چکلیست قدیمی که از برای دیار نوجوانیاش بود را در آورد و به صفحهی آخر رفت. پایین صفحه، آخرین برنامه نوشته شده بود -به دست گرفتن تیـ. غ جراحی- و هنوز تیک نخورده بود. لبخندی زد و با خودکار اتمام آخرین ماموریت کودکیاش را اعلام کرد. ذهنش آرام و قرار نداشت. صدها بار چهرهی جدید سایه را تجسم کرده بود و حالا -دوباره- او را از نزدیک میدید. به خودش که آمد ماشین پشت انبوهی از خودروهای شخصی، اتوبوس، موتور و.. توقف کرده بود. بدشانسی آورده بود و ترافیک آخرین چیزی بود که پیشبینی میکرد.
بههر حال این خیابان تقریبا همیشه خلوت بود. البته نه الان، آنقدیم ندیم ها. از راننده تشکر کرد. چهار دلار به عنوان کرایه پرداخت کرد و بعد چمدان کوچکش را از داخل ماشین قاپید و شروع کرد به دویدن در طول خیابان. هرچه پیشتر میرفت ازدحام ماشین ها بیشتر و بیشتر میشد. بالاخره به نبش خیابان رسید اما جای کافهای که منتظرش بود دیواری آجری انتظارش را میکشید. قلبش ریخت. خاطرات دوران قدیم همهاش دود شده بود و رفته بود هوا. اشکالی هم نداشت تا وقتی آدمها باشند میشود خاطرهها را از نو ساخت. ایستاد و به دیوار تکیه زد. عقربهها میدویدند و پنج دقیقه به اندازهی یک عمر سپری شد. حالا ۰۰:۰۵ بامداد بود و سایه دیر کرده بود. نگران بود. دلش شور می زد. دنبالهی ماشینها را گرفت. از پیچ چرخید و به دوردست ها چشم دوخت. آنسوی خیابان، دور میدان همه چیز درهم برهم بود. تجسم ملموس بازار شام. اما یکچیز سرجایش نبود. آنهم آمبولانس زهوار در رفته ای بود که تلاش می کرد از بین موانع راهی برای خودش باز کند. پاتند کرد و هرطور شده از بین آدمها و ماشینهایشان رد شد. صحنهی دردناکی بود. اتوبوس چپ کرده بود و نیمش در آبنمای وسط میدان فرو رفته بود. بعضی از مسافران مرده بودند و بعضیهم مجروح. تعداد کمی دستشان را از پنجرهها بیرون آورده بودند شاید کمکی شامل حالشان شود. اول صحنهی سرگرم کنندهای به نظر میرسید اما نه وقتی دستی دیگر با دستکش هایی آشنا بهشان اضافه شد.
آندست هارا میشناخت مگر اینکه مرده باشد. بدون اینکه حتی نیمنگاهی به بعضی مامورها که به زحمت به آنجا رسیده بودند سمت پنجرههای شکستهی اتوبوس دوید. دستی که دنبالش بود از بدترین جای ممکن بیرون زده بود. با احتیاط انگشتهایش را به دور انگشتان سایه حلقه کرد. زمزمهای ضعیف صدایش زد: «ک..مـ..ک» با تمام توان آنچه از شیشه باقی مانده بود را شکست و هرطور شده جسم ناتوان سایه را بیرون کشید. آجرهای قلبش اینبار دوام نیاوردند و دانه دانه بر زمین افتادند. قلب سایه خیلی تند میزد، خیلی تند. خون پهنهی چهره اش را پوشانده بود. دیدش تار بود بخاطر همین دازای را نشناخته بود. سایه زمزمه کرد: «آ..قا یکی الان منتظرمه. نبش همـ..ین خیابون. بهش بگید من، تلاشـ..مو کردم.» بعد خیلی زود از حال رفت. چندبار تکانش داد اما انگار نه انگار. دستهایش را محکم دور مچ سایه حلقه کرد. فشار خونش اخبار خوبی نداشت. سایه حملهی قلبی شدیدی را تجربه میکرد. دور و برش را جست و جو کرد، اما اثری از دم و دستگاه جراحی نبود. او اینجا یک دکتر نبود، فقط آدمی معمولی بود. به کمک چندنفر از رهگذران او را بلند کرد و بهنزدیکی آمبولانس رساند. با فریادی که التماس در آن میزد تقاضا کرد او را درمان کنند. یکی از دکترها انگشت اشارهاش را روی مچ سایه نشاند و با نگاهی که غم از آن جاری بود سر تکان داد. دازای بیشتر داد کشید و خواهش کرد. اما حق با آنها بود. فرشته به بهشت بازگشته بود. تکههای قلبش را از وسط خیابان جمع کرد و زمزمه کرد: «فردا اگه مال تو بود، خورشیدکم آزاد بتاب..»
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
فرستتتتتتت💘✊🏻
فوققق العادههه بوددد
سپاس
:))))
نههه سوکوکو انقد جاذاب نبودااا😭🛐🛐🛐🛐🤏🏻
همچین خوب نبود
چرا چرا کی گفته خوب نبود عالی بودد🥰🌷
من میگم
من تورو میدزدم واس خودم:/
کیو 🗿✊🏻
*گریه😭
:)
چقدر قشنگ...
الان قابلیت زار زدن با تستات و همزمان خندیدن رو دارم
جررررر 🤣💔
لطف داری داداشم
تو چرا پستات ایقده خوبننن
لطف دارییی
گریه چیه دارم به مژه هام آب میدم بلند شن :")
هعی
زیبا بود 🪄🧸🎀
ممنون
بسی زیبا:)
لطف داری