
علامت ها: آلبوس پاتر:€ اسکورپیوس مالفوی:_ مری اسنیپ:+ رز گرنجر ویزلی:£ دلفینی ریدل: ¥ هری پاتر:÷
*از زبان آلبوس پاتر* تعطیلات کریسمس بود و از هاگوارتز تازه به خونه برگشته بودم.امروز مثل هر ماه پدرم میخواست به آموس دیگوری ینی پدر سدریک دیگوری سر بزنه و اینبار اصرارش بیشتر شده بود تا من هم همراهش برم ولی من هیچ علاقه ای به رفتن همراهش نداشتم ترجیح میدادم توی خونه بمونم و برای اسکورپیوس نامه بنویسم ولی مامان هم هی اصرار میکرد پس قبول کردم تا برای اولین بار به اونجا برم. با بابا به اون خونه قدیمی رفتیم که بین جنگل تاریک و مخوفی پنهان شده بود و انگار از همه چیز دور بود اما به نظر میومد جای بدی هم نباشه. بعد از اینکه در زدیم کنار پدرم وایسادم که دختر قد بلندی با موهای فرق وسط که نصفش سفید و نصف دیگش مشکی بود در رو باز کرد و لبخند عجیب و غریبی زد.¥خوش اومدین آقای پاتر..و آقای پاتر جوان. چشم غره ریزی به اینکه فامیلی مسخرهم رو به زبون اورد رفتم و اروم گفتم: €ترجیح میدم آلبوس صدام کنی. بعد از اینیکه اسمم رو اروم زمزمه کرد پشت سر پدرم وارد خانه شدم که کل در و دیوارش پر از عکس هایی بود که متحرک بودن و پسر جوانی توشون حرکت میکرد و میخندید. پدرم به دیدن آموس دیگوری رفت و منم از اونجایی که حوصلهم سر رفته بود توی راهرو ها پرسه میزدم که ناگهان با همون دختر عجیب برخورد کردم. ¥اوه راستی من خودمو بهت معرفی نکردم..من دلفینی ام امیدوارم فامیلیم رو نمرسی چون خیلی مسخرهس. ریز خندید و بهم نگاه کرد سرم رو تکون میدم. مگه ندونستن فامیلی یه نفر چه ایرادی داره؟
مشغول صحبت و حرف زدن روی پله ها میشیم که بین حرف هامون سکوت ریزی بینمون جاری میشه که به سرعت دلفینی اون سکوت رو میشکنه. ¥میدونی چیه خیلی دلم برای آقای دیگوری میسوزه..پسرش رو به خاطر نجات دنیا از دست داد این خیلی وحشتناکه. سرم رو اروم تکون میدادم باهاش موافق بودم آموس دیگوری خیلی سر پسرش ناراحت بود و حتی حالا هم بشدت آشفته بود برای همین پدرم هر ماه بهش سر میزد. €اره خب..ولی نمیشه برش گردوند که. سرم رو کمی بالا میارم که با برق داخل چشمای دلفینی مواجه شدم. ¥ ولی اگر بتونیم چی؟ €منظورت چیه؟ کمی جلوتر اومد و بهم نزدیک تر شد. ¥با زمان برگردون..همونی که پدرت و هرماینی گرنجر ازش برای نجات سیریوس بلک استفاده کردن،الان توی دفتر خانم گرنجر توی وزارت سحر و جادوعه اگر اونو پیدا کنیم میتونیم جلوی کش**ته شدن سدریک دیگوری رو بگیریم! نمیدونستم این کار درستیه یا نه ولی به نظر میومد که ایده خوبی باشه. €ولی هرماینی بهم گفته دستکاری گذشته میتونه اثرات بدی توی آینده داشته باشه..اگر یهو اتفاق بدی بیوفته چی؟
¥اخه چه اتفاقی میخواد بیوفته آلبوس..سدریک فقط یه قربانی بود با مرد*ن یا نمر*دن اون که چیزی عوض نمیشه فقط پدرش از این حال و روزی که داره بهتر میشه..من کل مدت باهاش زندگی میکنم آلبوس اون خیلی آشفته و ناراحته. حرفاش به نظر منطقی میومد و از طرفی با اینکه قیافه و لبخند عجیب و غریبی داشت ولی بازم قابل اعتماد به نظر میومد. €شاید بتونیم انجامش بدیم..ولی من میخوام با دوست صمیمیم انجامش بدم راضیش میکنم تا اونم همراهمون بیاد حالا چجوری باید زمان برگردون رو پیدا کنیم؟ ¥ اونو بسپر به من وقتی پیداش کردم برای یه نامه پنهان میف... قبل از اینکه بتونه جملهش رو کامل کنه پدرم از اتاق آموس دیگوری بیرون اومد و باعث شد دلفینی حرفش رو قطع کنه. دیگه چیزی نمیگیم و فقط به پدرم نگاه میکنم که اون هم متقابلا بهمون نگاه میکنه و ابرویی بالا میندازه. ÷چرا اینطوری بهم نگاه میکنین؟ باید بریم پسرم..کارمون تمومه هر چند تو حتی داخل اتاق آموس هم نرفتی و از طرفی به نظر میاد با این دختر گرم گرفتی. لبخند ریزی میزنه و من در قبال حرفش هوفی میکشن و به سمت در حرکت میکنم. €بیا بریم..خدافظ دلفینی.. پدرم پشت سرم میاد و بعد از خارج شدن از خانه دیگوری به خونه خودمون تلپورت میکنیم.
*دو هفته بعد از زبان آلبوس پاتر* از اینکه هر وقت از قطار هاگوارتز پیاده میشدم همه اینطور بهم نگاه میکردن متنفر بودم مخصوصا از نگاه سال اولی ها. مثلا ۶ سال گذشته از زمانی که به تیم اسلایدرین رفتم هنوز نمیخوان این نگاه ها رو تموم کنن؟ خیلی اذیت کنندس. توی همین فکر ها بودم که با قرار گرفتن دست اسکورپیوس روی شونم به خودم میام بهش نگاهی میندازم که با لبخندی بهم نگاه میکنه. _خب تعطیلات کریسمس چطور بود رفیق؟ سری تکون میدم و با حرفش به یاد مکالمه مون با دلفینی میوفتم. €خوب بود و تازه با یه شخصی آشنا شدم که ایده خیلی خوبی رو بهم داد..بزار بعد از شام توی سرسرا برات تعریف میکنم اینجا نمیشه. نیم نگاهی به رز که مثل همیشه دنبالمون راه افتاده بود میندازم و چیزی نمیگم با اسکورپیوس به سمت سرسرا حرکت میکنیم. بعد از غذا به یکی از خلوت ترین راهرو ها میریم چون مطمئنا توی اتاق خودمون و کنار هم اتاقی هامون نمیتونستم چیزی رو برای اسکورپیوس بازگو کنم. روی زمین میشینیم بعد از مطمئن شدن که کسی اینجا نیست تمام اتفاقات و حرفای دلفینی رو براش تعریف میکنم.
_چی؟دیوونه شدی؟ مگه نشنیدی پرفسور درباره زمان برگردون چی گفته بود؟تغییر دادن به چیز توی گذشته میتونه عواقب بدی داشته باشه تازشم ما از کجا میخوایم زمان برگردون گیر بیاریم؟ €اونو بسپر به دلفینی کارشو خوب بلده میشناسمش!نجات دادن سدریک که چیزی رو عوض نمیکنه تنها کاری که باید بکنیم اینه که جلوی کش**ته شدن سدریک رو بگیریم یا نزاریم توی مسابقه شرکت بکنه..حالا هستی یا نه؟ به چشمای مردد اسکورپیوس نگاه میکنم که هنوز کمی تردید توش وجود داشت ولی مطمئن بودم که بهم اعتماد داره و همراهم میاد که با دست دادنمون به هم از این موضوع مطمئن میشم و لبخندی میزنم. نامه از رو از توی جیبم در میارم و به اسکورپیوس نشون میدم که دلفینی با خط کج و کوله و بامزهش نوشته بود: "روز پنجشنبه بالای برج اصلی ستاره شناسی میبینمتون من زمان برگردون رو برداشتم بهتره تا کسی هنوز متوجه نبود زمان برگردون نشده کارمون رو انجام بدیم و سریع تر زمان برگردون رو سر جاش بزاریم." همینطور که داشتیم نامه رو میخوندیم یهویی..
تا پارت بعدی با من همراه باشید دوستون دارم🫶🏻
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)