رمان طوفان قرمز ۱

خب‌خوش اومدین به رمانم :))) اول از همه این پارت آزمایشیه و می‌خوام نظرتون رو بدونم 🙂🍡 پس اگر حرفی یا نظری هست بگید :)))☘️🍡

۲۴ دسامبر ۲۰۲۳ - شب کریسمس - نیویورک با شوق درخت کریسمس رو تزئین می‌کردم … « الانه که برسه. » دستی به لباسم کشیدم و اون رو صاف کردم. به ساعت نگاه کردم. هرچی میگذشت هوا سردتر می‌شد. دویدم و پنجره هارو بستم . با کلافگی گفتم :« چرا نمی رسه ؟ »

زنگ خونه به صدا در اومد. گفتم :« بالاخره ! » در رو باز کردم و با لبخند گفتم :« به به امیلی خانم تشریف آوردن ! » اما لبخندم محو شد. امیلی با صورت خونی جلوم وایساده بود و نفس نفس میزد. توی دستاش کاغذ کاهی کدر و پوسیده ای بود.با تعجب گفتم:« هی چی شده؟! تصادف کردی؟! یه چیزی بگو!»

امیلی همون لبخند همیشگیش گه توش پر امید بود رو بهم زد و گفت:« جسیکا. آروم باش.» کاغذ پوسیده رو جلو آورد و گفت:« بگیرش. با این همه چیز رو میفهمی.» صدای داد و فریاد از طبقه ی پایین همه جا رو پر کرد. امیلی ناگهان استرس گرفت و گفت:« بگیرش دیگه!!!» کاغذ رو گرفتم و گذاشتم تو جیبم. گفتم:« امیلی چی شده؟ بدهکاری؟ دنبالتن؟» در راه پله ی اضطراری رو باز کرد و گفت:« کاغذ. اون مهمه.» و فرار کرد.

اسم من جسیکا کرگره. ۲۵ سالمه و سه ساله خبرنگارم . ۳ سالگی پدر و مادرم مر.دن و تنها توی نیویورک زندگی می‌کنم . بهترین دوستم و همکارم، امیلی جیسون، توی شب‌کریسمس‌من رو با یک کاغذ رها کرد…