اگه از عاشقانه نوشتم خوشتون نمیاد برید به ساسکه اعتراض کنید اگه عاشق اون نمیشدم داستانهام هم عاشقانه نمیشد-
ه..ها؟من...کجام؟
دختری با چشمان آسمانی بالای سرش ایستاده بود.زمزمه کرد:«تو..کیای؟».
آسمان دختر بارانی شد:«واقعا..یادت نمیاد؟منم،هینا!».
اسم را در دهانش مزه مزه کرد:«هی..نا؟».
دختر سری تکان داد:«هیناتا!واقعا یادت نمیاد؟».
دستش را روی یکی از چشمانش گذاشت:«متاسفم،یادم نمیاد.اصلا..اینجا کجاست؟».
در چشمان قهوهای رنگش پوچی دیده میشد؛«ببخشید ولی..اصلا اینجا کجاست؟من اینجا چیکار میکنم؟اصلا..من کیم؟».
دختر دستش را در دست گرفت:«تو پیتر استونهیلی.من هم هیناتا ساتو هستم.همیشه من رو به مستعار "هینا" صدا میزدی».
پیتر تکرار کرد:«هینا..هینا..هینا...».
هیناتا کنار پیتر نشست:«چیزی یادت اومد؟».
پیتر فقط آرام گفت:«حس آشنایی میده».
هیناتا لبخند ظریفی زد:«همین هم خوبه.
همینطور که مطمئنم تا الان فهمیدی(هميشه پسر باهوشی بودی)حافظهت رو از دست دادی.برای همین آوردیمت بیمارستان تا چیزی که باعث آلزایمرت شده».
پیتر صاف نشست:«عجب».
هیناتا چند دقیقه معذب نشست و بعد گفت:«میرم مامان و بابات رو بیارم».
پیتر هم سرتکان داد:«باشه».
دو دقیقه بعد هیناتا با یک زن و یک مرد برگشت.زن موهای بلند مشکی و چشمان آبی و مرد موهای فرفری طلایی و چشمان قهوه ای داشت.
زن جلو آمد:«پیتر،پسرم!حالت خوبه؟».
مرد دستش را روی شانه پیتر گذاشت:«خوب بنظر میای!».
پیتر رو به هیناتا کرد:«هینا،اینا پدر و مادرمن؟».
هیناتا سر تکان داد:«درسته.مامانت،جولی و پدرت، الکساندر».
پیتر به آنها خیره شد:«جولی و الکساندر.مامان و بابا.سعی میکنم به یاد داشته باشم».
جولی رو کرد به هیناتا:«پس واقعا یادش نمیاد مگه نه؟».
هیناتا سرتکان داد:«متاسفانه نه».
جولی گفت:«پس اسم تو رو..».
هیناتا لبخند زد:«خودم بهش گفتم».
پرستاری وارد اتاق شد و گفت:«بذارید براتون توضیح بدم».
همه به سمتش برگشتند.پرستار به جولی و الکساندر نگاه کرد:«بیماری پسرتون خیلی عجیبه.مغزش شروع کرده به خوردن و از دست دادن حافظه خودش.یکجورایی مثل وقتی میمونه که یه سیستم هک میشه.
پسرتون اولین کسیه که این بیماری رو از خودش نشون میده.درد روحی ای چیزی نداشته؟برای مثال،اختلال روانی،سابقه خودکشی...حدس میزنیم به چیزی شبیه این مغزش چنین واکنشی داشته».
جولی و الکساندر به هم نگاه کردند.الکساندر با نگرانی پاسخ داد:«نه،هیچ کدوم اینها رو نداشته».
پرستار به هیناتا خیره شد:«تو چطور؟تو چیزی میدونی؟به هرحال دوستشی و با توجه به سنتون،اینکه با تو درمورد چیزی از این قبیل حرف زده باشه بیشتر از اینه که به پدر و مادرش چیزی گفته باشه».
هیناتا با نگاهی غمگین به پرستار و سپس به زمین خیره شد:«نه،اون فقط...».
لبش را گاز گرفت و ادامه داد:«سعی میکرد از احساساتش به کسی نگه و تظاهر به بی احساسی میکرد».
7 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
4 لایک
نوشته هات خدا است
تشکررررر
به به بنظر میاد این چند روز تمام پست های نکو رو این کاربر منتشر کرده!!عالی بودن خسته نباشی(نوشته هات عالین)
وای وای میاسان واقعا ازت ممنونم!
حقیقتش یه چندتای دیگهش هم توی بررسیه.. میتونی لطف کنی و منتشرشون کنی؟ به شدت ممنون میشم ازت!
خواهش میکنم حقیقتا خوشحال میشم تست های جالبی مثل این ساخته میشه تو دسته انیمه.
بله حتما،همین الان یه تست به اسم فکت از ناروتو بررسی کردم که فکر کنم برای خودت بود!!
منظورم پستهای مربوط به دسته انیمت بود البته😭**
فکت ناروتو مال خودم بوددد دست شما درد نکنهه
ساسکهه کجایی !اخب قلم نکو همه چیز را زیبا میکند پس اعتراضی ندارم
جالبه😔🤝🏻
عالیی بود
تشکررر
دیدید برای یه بار هم که شده یه پایان خوش نوشتم؟
_________
امکان نداره
دیدید امکان داشت هاهاها