زندانی اژدها ۵

مردم در از اژدها می‌ترسیدند ومیخواستند به او آسیب برسانند برای همین هم او در گوشه ای پنهان شد و من رفتم تا گل را بردارم ولی مردم اجازه نمی‌دانند ، حتما گل با ارزشی بود

پس تا شب صبر کردیم و وقتی همه به خانه هایشان برگشتند ، من رفتم و گل را چیدم . بعد هم سوار بر پشت اژدها شدم و پرواز کردیم تا به خانه ی جادوگر برویم و گل را بکاریم.

در راه از بالای یک رودخانه ی زیبا گذشتیم و پرندگان زیادی را در حال پرواز دیدیم ولی آنها از اژدها می‌ترسیدند و خود را کنار می‌کشیدند و این کار پرنده ها باعث شد که ما زودتر به خانه ی جادوگر برسیم

وقتی رسیدیم من ساکتِ ساکت بودم و اژدها برای اینکه بداند آن گل را باید کجا بکاریم با جادوگر حرف میزد _ما اومدیم تا از تو بپرسیم که باید آن گل را کجا بکاریم +در جایگاه مخصوصی که دارد بعد هم در را محکم بست . ولی اژدها باید طلسمش را باطل می‌کرد ، دوباره در زد و جادوگر در را باز کرد