عشق مرینت و آدرین ۳

از زبان آدرین :من از مرینت خواسگاری کردم اون گفت میره فکر کنه خیلی نگرانم خیلی اما باید به خودم مثلت باشم اون الان پیش ماریاست اون چقدر مهربونع ... آه باز گریه ی ماریا، هرشب همینجوری می شه.

از زبان مرینت : من ماریا رو خوابوندم و رفتم خونه و به مامان بابام و برادرم گفتم برادرم گفت :کدوم احمقی میاد با تو ازدواج کنع گداس . من زدم تو گوشش گفتم :نه پسر صاحب شیرینی فروشی تو خودت با دختر گدا ازدواج کردی. مامانم گفت :بسه بچه مرینت اون پسر خوبیه خودت متمعنی من گفتم اره

از زبان ادرین :هوراااا مرینت بله رو گفت امشب میرین خواستگاری من خیلی ذوق دارم واییییی زندگی با مرینت من عاشقشم ۳۷ عکس ازش جمع کردن تو جعبست زیر تختم ماریا بابا هم دوستش دارن

از زبان مرینت : خب الان وسط خواستگاری هستیم . مامان مرینت فریاد زد عزیزیم چایی رو بیار . منم سریع چایی هارو بردم تو حال و اول به آدرین تعارف کردنم بعد به باباش بعد ماریا و بعد مامان بابا و بعد دادش خلم بعد چاییمو ورداشتم

بابای آدرین گفت: خب قرارای ازدواج و محریه رو تیین کنیم . بابام گفت:۸۵ تا خوبه فکر کنم . عقدم بزاریم ۱ هفته دیگع خوبه نظر شما چیه . بابای آدرین گفت: خوبع.و بعد کلی حرف رفتن.

ممنون که تا اخر خوندی لایک و کامنت فراموش نشه