ببخشید طول کشید. چند روزه گذاشتمش ولی ناظر بررسیش نکرد حتی🫠
الان روی صندلیا نشستم ولی اصن حسه مسابقرو ندارم. بچه ها شرطبندی کردن ولی بنظرم کارشون بیخود بود. چون اگه دباره پاترو دیگوری باهم ببرن چی؟.... [پایان مسابقه! هری تنها برگشت] یهو پاتر افتاد وسط زمین! چیشده بود؟ داد میزد: سدریک م..رده! اون برگشته! اون برگشته! سرم گیج رفت! دراکو اسممو بلند صدا میزد. همه چیز دور سرم میچرخید. اینجا چخبره؟ من چمه؟!..... [درمانگاه] چشمامو ک باز کردم سقف درمانگاه رو دیدم. دستم رو چسب زخم زده بودن. کسی نبود. ولی ی صدایی از دور میگفت: این سالم تموم میشه! تو پات پیش من باز میشه! صدای ی مرد بزرگسال بود ولی نمیدونم کی؟ اه ولش کن. از در درمانگاه رفتم بیرون. میخواستم ببینم نتیجه مسابقه چی شده. چون اصلا یادم نمیومد. وسط راه احساس کردم یه صدایی از سمت دفتر دامبلدور داره اسممو میگه. با عجله خودمو رسوندم. کسی اونجا نبود! -سلام؟ کسی هست؟ سلااامم؟ شونهای بالا انداختم و رفتم سمت سالن اجتماعات تا ببینم کسیو پیدا میکنم. سالن خالی بود. ولی چندین چمدون اون وسط بودن! اینجا چخبره؟.... سدریک دیگوری م..رده. ولدمورت برگشته. من دارم میرم پیشش. همه چیز همنقدر خوب پیش میره! -دراکو؟ ×هوم؟ -ینی چی میشه؟ ×نمیدونم ولی بش فکر نکن. لبخند کمرنگی زد ولی برای امید دادن بیخودی به من بود! خب معلومه دیگه! همه از اونموقع که ولدمورت سرپرستم شده همینجوری برام احساس تاسف و ناراحتی میکنن! از همشون بدم میاد! گاهی نمیدونم چرا؟! ولی ی کسی ک من نیستم از درونم بم میگه باید بک..شیشون!! خب آخه کی دوس داره پدرش خبیث ترین جادوگر دنیا باشه؟!....
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
2 لایک
نیفتی از داستان شما عبور کرد.🌚
داستانت واقعا عالیه....🕶
همینجوری به کارت ادامه بده...🐸👍
با تشکر....نیفتی 🗿