11 اسلاید صحیح/غلط توسط: Anita انتشار: 1 ماه پیش 134 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
همراهان وفادار امپراطوران و ژنرال ها، این اسب های معروف نقش کلیدی در شکل گیری دنیای باستان داشتند. در این تست قصد داریم این اسب ها را به شما معرفی کنیم.
داستانهای اسبهای معروف دنیای باستان به اندازه مردانی که سوار آنها شدهاند جذاب هستند. اسکندر مقدونی، ژولیوس سزار، کالیگولا و هادریان به خوبی اهمیت اسب های خود را می دانستند. از این گذشته، اسب یک حیوان ضروری در دنیای باستان بود که نقشی اساسی در جنگ و صلح داشت.معروفترین اسبها متعلق به خانوادههای سلطنتی و اشراف بودند که به دلیل سرعت، شکوه و روحیهشان ارزشمند بودند. اسبها به هویت و اعتبار صاحب خود گره خوردند و نقش مهمی در موفقیتهای افراد مشهور داشتند. در زمان جنگ، اسبهای باشکوه ژنرالها را به نبرد میبردند و به موفقیت آنها کمک میکردند. در زمان صلح، اسبهای سریع و زیبا در میدانهای بزرگ مسابقه میدادند و شهرت صاحبانشان را افزایش میدادند. اسبها حتی برای مقاصد سیاسی یا نقد اعمال حاکمان مورد استفاده قرار میگرفتند. بنابراین، جای تعجب نیست که اسب های خاصی در طول زندگی خود توانستند به شهرت دست یابند.
۱. بوکفالوس: اسب معروف اسکندر مقدونی . مسلماً یکی از مشهورترین اسبهای دوران باستان و تاریخ به طور کلی، بوکفالاس یا بوکفالوس است – اسبی ارزشمند که کسی جز اسکندر مقدونی مالک آن نیست. این اسب نر تسالیایی باشکوه که به خاطر سر بزرگش (بوکفالاس به معنای گاو سر ) شناخته می شود، اسکندر را در تمام نبردهای اصلی خود همراهی کرد. سرنوشت بوکفالوس با سرنوشت استادش، بزرگترین فاتح دوران باستان، در هم تنیده بود. در واقع، بوسفالوس اساساً بازتابی از خود اسکندر بود. به گفته پلوتارک مورخ قرن اول، انسان و اسب هر دو در یک روز به دنیا آمدند و ملاقات آنها مسیر تاریخ را تغییر داد.
در آغاز ، در سال ۳۴۶ ق.م ، بوکفالوس به وسیله فیلونئیکوس اهل تسالی به مقدونیه و به حضور پادشاه آن کشور ، فیلیپ دوم مقدونی ( پدر اسکندر ) ، آورده می شود. با قیمتی سه برابر حد معمول آن زمان ( ۱۳ قنطار ) ، آن اسب زیبای سیاه رنگ بالاتر از اسبهای مقدونی آن زمان قرار می گرفت ولی در عین حال آن اسب توسن و غیر قابل مهار به نظر می رسید ، و در مقابل هر کسی که به او نزدیک می شد بر روی دو پای عقب خود می ایستاد و اجازه نمی داد که دیگران او را مهار کنند. فیلیپ دستور داد تا او را باز گردانند.
اسکندر به همراه مادر خویش اولمپیاس در میان حضار نشسته بود و به صحنه رو به روی خود می نگریست. در حالیکه ملازمان می خواستند بوکفالوس را از میدان خارج کنند اسکندر از جای خود برخاست و آنان را بی دل و جرات خواند ، بر اساس کتاب زندگانی اسکندر نوشته پلوتارک ، آن شاهزاده جوان گفت ، ” کاری که یک اسب بی عیب و نقص انجام داد باعث شد که آنان جرات و شهامت خود را برای مهار کردن آن اسب از دست بدهند.” در ابتدا ، فیلیپ درخواست اسکندر را نادیده گرفت ، ولی در نهایت ، به اسکندر گفت : آیا تو آنهایی را که بزرگتر از خودت هستند شماتت می کنی ، انگار که در مهار کردن آن اسب از آنها توانمند تر هستی.” اسکندر ، با نادیده گرفتن سخن پدر ، درخواست خود را تکرار کرد ،اسکندر ، گفت اگر نتواند اسب را رام کند ، پول آن را پرداخت خواهد کرد.بوکفالوس و اسکندر جدایی ناپذیر بودند ؛ تنها اسکندر می توانست بر آن اسب سوار شود.در میان خنده شدید جمعیت اسکندر به آن اسب نزدیک شد در حالیکه به آرامی او را بوکفالوس نامید. اسکندر به نکته ای پی برده بود که دیگران متوجه آن نشده بودند – آن اسب از سایه خود می ترسید. اسکندر به همین خاطر آن اسب را رو به خورشید قرار داد تا سایه اش پشت سرش قرار بگیرد و به آرامی افسار آن اسب را به دست گرفت ، و پس از این کار سوار آن مرکب شد. زمانی که اسکندر سوار بر اسب به گشت زدن پرداخت خنده حضار به هلهله شادی مبدل گشت.
بر طبق گفته های پلوتارک ، زمانی که اسکندر به همراه بوکفالوس به میدان بازگشت و از مرکب پیاده شد ، فیلیپ گفت :” پسرم قلمرویی را برای خودت پیدا کن که همتراز و هم شان تو باشد ، چرا که مقدونیه برای تو بسیار کوچک است.” مورخان مدعی هستند که رام کردن بوکفالوس سرکش نقطه عطفی در حیات این شاهزاده جوان بود و نشان دهنده اعتماد به نفس و اراده مصمم او بود که اسکندر آن صفات را در فتح آسیا نشان داد.بوکفالوس و اسکندر جدایی ناپذیر بودند ؛ تنها اسکندر می توانست بر آن مرکب سوار شود ، و در عمل نیز ، در همه نبردها از فتح دولت شهرهای یونانی و تبس گرفته تا نبرد گوگمل و جنگ هندوستان آن اسب همراه اسکندر بود. پس از آخرین شکست داریوش سوم ، در حالیکه اسکندر مشغول گشت و گذار بود بوکفالوس ربوده شد. به محض بازگشت و پی بردن به دزدیده شدن بوکفالوس ، اسکندر وعده داد که تمام درختان آن منطقه را قطع خواهد کرد ، آنجا را به تلی از ویرانه تبدیل می کند ، و تمام سکنه آن ناحیه را از دم تیغ خواهد گذراند. کمی بعد آن اسب با درخواست عفو از سوی سارقان آن بازگردانده شد.
گرچه مورخان در مورد علت مرگ آن اسب اتفاق نظر ندارند – برخی مدعی هستند که مرگ او بر اثر جراحات وارده در نبردها بوده است – ولی اغلب تاریخ نگاران بر این باورند که آن مرکب پس از نبرد رودخانه هوداسپس ( ۳۲۶ ق.م ) بر اثر کهولت مرده است. در حالیکه پلوتارک از هر دو علت محتمل مرگ آن اسب سخن به میان می آورد ، او از اونه سیکریتوس ، مورخی که در فتوحات اسکندر همراه او بوده است یاد می کند ، و از قول او می گوید که علت مرگ بوکفالوس کهولت بوده است. علت مرگ بوکفالوس هر چه بوده باشد ، اسکندر در حالیکه به شدت ماتم زده شده بود ، شهری را به یاد اسب محبوب خود پی افکند و آن را بوکفالا نام نهاد. ذکر این نکته نیز خالی از لطف نیست که اسکندر پس از مرگ پریتاس سگ محبوب خود نیز شهری را به یاد او ساخت.
۲. اسب غیر معمول سزار. برخلاف بوسفالوس، نام اسب مورد علاقه جولیوس سزار در تاریخ گم شده است. با این حال، ما می دانیم که اسب سزار یک ویژگی خاص داشت. به گفته سوتونیوس، اسب محبوب ژنرال دچار عارضه ی پُرانگشتی یا پلیداکتیلی (به انگلیسی: Polydactyly) نوعی بیماری مادرزادی است. در بدو تولد،کاهنان پیشگو پیش بینی کرده بودند که هرکس بر پشت اسب سوار شود، بر جهان حکومت خواهد کرد. جای تعجب نیست که اسب پلی داکتیل خشن بود و به کسی اجازه سوار شدن به آن را نمی داد – هیچکس جز ژولیوس سزار.ژولیوس سزار سوار بر اسب مورد علاقه خود از روبیکون عبور کرد تا شعله های جنگ داخلی را خاموش کند و میراث خود را در تاریخ روم ثبت کند. سزار مانند بسیاری از اشراف رومی، سوارکار ماهری بود. با این حال، ژنرال بزرگ چیزی بیش از یک سوارکار بود. ژولیوس سزار تأثیر بصری اسب را تشخیص داد.هر زمان که شانس پیروزی در نبرد، نامطمئن به نظر می رسید، سزار سوار بر اسب معروف خود شخصاً وارد معرکه می شد، و مستقیماً سربازانش را مورد خطاب قرار می داد تا روحیه آنها را بالا ببرد.
ژولیوس سزار نیز مانند اسکندر مقدونی علاقه عمیقی به اسب خود داشت. پس از مرگ اسب وفادار، سزار با ساخت مجسمه ای در مقابل معبد ونوس ژنتریکس، به همراه محبوبش ادای احترام کرد. این معبد به مادر آئنیاس، جد افسانهای تیره یولیا، که نسب خانوادگی سزار بود، تقدیم شد.آگوستوس، اولین امپراتور روم، به دنبال عمویش، اسب مشهوری داشت که او را گرامی می داشت. هنگامی که این اسب درگذشت، آگوستوس مقبره ای به افتخار او ساخته بود. نوه امپراتور، ژرمنیکوس، شعری سروده تا بر روی مقبره حک شود، اگرچه متأسفانه، این شعر از آن زمان در تاریخ گم شده است.
۳.اینسیتاتوس : اسب محبوب امپراتور کالیگولا. اسب مورد علاقه امپراتور کالیگولا، اینسیتاتوس، به معنای «سریع»، شخصیت اصلی یکی از جذاب ترین داستان های پیرامون این فرمانروای جنجالی رومی است. به گفته سوئتونیوس (منبع بیشتر شایعات در مورد ظلم و بی رحمی کالیگولا)، امپراتور جوان چنان علاقه ای به اسب نر محبوب خود داشت که خانه خود را با یک غرفه مرمر و یک آخور عاج به اینسیتاتوس داد. مورخ دیگری به نام کاسیوس دیو نوشت که خدمتکاران جو را با مخلوطی از ورقه های طلا به حیوان می دادند.
در حالی که برخی ممکن است این سطح از توجه را بیش از حد بدانند، مهم است که به یاد داشته باشید که بسیاری از گزارش ها در مورد کالیگولا احتمالا اغراق آمیز یا نادرست هستند. امپراطور مانند هر نجیب زاده جوان رومی، اشتیاق زیادی به اسب ها و علاقه زیادی به مسابقات ارابه سواری در سیرکوس ماکسیموس، پیست برتر مسابقه در امپراتوری روم داشت. به عنوان یک امپراتور، کالیگولا ابزاری را در اختیار داشت تا بهترین مراقبت و اقامتگاه را برای اسب محبوب خود فراهم کند.
یکی از بدنام ترین داستان های مربوط به این اسب، داستانی است که در آن کالیگولا اینسیتاتوس را به عنوان سناتور منصوب کرد. گزارش های تاریخی تمایل امپراطور برای بالا بردن اسب محبوبش به مقام کنسولی را تأیید می کند، نقشی که در سیاست روم بسیار مهم و ارجمند بود. این اقدام متهورانه نه تنها بیسابقه ، بلکه بیتوجهی آشکار به آداب و رسوم و سنتهای رومی بود.با این حال، هیچ مدرک تاریخی برای تایید این ادعا وجود ندارد که کالیگولا اسب خود، اینسیتاتوس را به عنوان کنسول منصوب کرده است. در واقع، هیچ نشانه ای وجود ندارد که او هرگز چنین قصدی داشته باشد. داستان کنسول شدن اینسیتاتوس احتمالاً یک شوخی بود که هدفش تمسخر و تحقیر سناتورهایی بود که نامزدهایی را معرفی کرده بودند که کمتر از اسب محبوب کالیگولا سزاوار این افتخار بودند.
چندین دهه پس از ترور کالیگولا به دست پراتوری ها، این حکایت در مورد اینسیتاتوس توسط نویسندگانی که به دنبال خدشه دار کردن شهرت کالیگولا و نشان دادن او به عنوان یک حاکم دیوانه بودند، سوء تعبیر و سوء استفاده شد.
۴. بوریستنس آلن: اسب معروف هادریان. هادریان یکی از مشهورترین فرمانروایان روم بود که به عنوان یکی از پنج امپراتور خوب شهرت داشت. او همچنین امپراتور دوره گرد روم بود که بیشتر دوران سلطنت خود را صرف بازدید از استان ها و مرزهای قلمرو وسیع خود کرد.
البته هادریان بدون اسب وفادارش نمی توانست چنین سفرهای طولانی را انجام دهد. مانند سایر اسبهای معروف، اسب تندرو امپراتور نامی جذاب داشت – بوریستنس آلانوس یا بوریستنس آلن.نام اسب اشاره ای به منشأ عجیب و غریب آن داشت. بوریستنس از فراتر از مرزهای امپراتوری روم آمد. بوریستنس که به نام خدای رودخانه اسکیتیا، واقع در کرانه رود دانوب نامگذاری شد، هدیه ای از سوی پادشاه راسپارگانوس روکسولانی، همسایه آلانی بود که در ازای امتیازاتی که امپراتور به او اعطا کرده بود، تقدیم شد. اگر بخواهیم منابع را باور کنیم، هدیه خوبی بود. او سریع و چابک، اسبی عالی برای شکار، سرگرمی و مورد علاقه هادریان بود، که بعداً در طاق کنستانتین به تصویر کشیده شد. با این حال، به نظر می رسد سرنوشت این اسب پر زرق و برق در هاله ای از ابهام است.
پس از اینکه بوریستنس در یک حادثه شکار جان خود را از دست داد، هادریان سوگوار مقبره ای مجلل برای همراه مورد علاقه خود در آپتا ایولیا (نزدیک نیمز، فرانسه) برپا کرد. کتیبه حکاکی شده در سنگ، بوریستنس را به عنوان یکی از بهترین اسب های دوران باستان جاودانه کرد:
«بوریستنس آلن، اسب تیزپرواز سزار که در آبها و باتلاقها و تپههای توسکانی پرواز میکرد -هیچ گراز وحشی، هر چقدر هم که خشن باشد، نمیتوانست با دندان سفیدش به او آسیب برساند. او بزاق دهانش را تا نوک دمش میپاشید، اتفاقی رایج در جوانی بیوقفهاش. علیرغم اینکه دستهایش دستنخورده باقی میماند، بوریستن در نهایت در سنین پیری درگذشت و اکنون با آرامش در این میدان آرمیده است.»(CIL XII, 1122)
یونانیان و رومیان باستان علاقه فراوانی به اسب ها ، حیوانات محبوب خود داشتند و براستی این علاقه در کلمات نمی گنجد.
11 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
34 لایک