"آخرین آواز یک قو"

در خونه رو جوری کوبید که صدای برخورد دستگیره ی آهنی تقریبا زنگ زده ی در به دیوار که باعث شد چند تیکه گچ از دیوار بشکنه و روی زمین بیوفته اومد . دندون هاش رو محکم به هم فشار داده بود جوری که فک اش درد میکرد و کم مونده بود زبونش رو از وست نصف کنه . گیتارش رو که توی کیف کهنه و قدیمیش بود و کم کم داشت پاره میشد رو گوشه ای از خونه پرت کرد باعث شد صدای جابه جا شدن سیم ها و برخورد بدنه ی آلیاژی عجیب غریبش به زمین رو حس کنه .

در یخچال رو باز کرد و شیشه های نوشیدنی سرد رو از یخچال برداشت ، بدنه ی قوطی اینقدر سرد بود که کف دست پینه بسته یوکی از زیاد گیتار نواختن بهش بچسبه ، چند قوطی برداشت و روی میز کوچیک چوبی وسط خونه پرت کرد و خودش کنار کاناپه قدیمی ولی زیبا و ساده خونش ولو شد ، پتوی که از کاناپه آویزون بود حالا جای گرم برای دست های یوکی شده بود . یوکی شروع به خوردن نوشیدنی ها کرد، بعد خوردن دو قوطی کم کم دیدش تار شد ، دیگه نمیتونست گیر کردن پینه های دستش رو به پتو حس کنه ، نفس هاش هم بوی نوشیدنی میداد ، کاملا m**a****s****ت بود

طعم نوشیدنی توی دهانش که از هیچی نخوردن چندش آور شده بود پخش شد و با آه کشیدنش توی هوا پخش می‌شد . اونقدر نوشید تا دیگه نتونست قوطی نوشیدنی رو دستش نگه داره و قوطی که نصفه پر نوشیدنی بود زمین افتاد کف پارکت خونه رو خیس خیس ورد و باعث شد بوی نوشیدنی که حال بهم زن بود کل خونه رو بگیره قلب یوکی تند میزد ، اونقدر تند که لباس فرم دبیرستانش رو تکون میداد ، قفسه ی سینه اش درد داشت ، خیلی

ساعت دوازده شب رو نشون میداد و تک تک حرکت ثانیه شمار مثل صدای مزاحمی گوش یوکی رو پر کرده بود ، اما به جز صدای نفس ها و قلپ قلپ نوشیدن و صدای تیک تیک ساعت چیزی وجود نداشت. _ مافویو.... حالا اون ذهن مبهمش تنها اسمی رو توش بود "مافویو" بود ، اشک توی چشم های ضعیفش که کم آب بود جمع شد و سوزش چشم هاش رو از بین برد و آروم گریه کرد و....مثل درگذشت یه قو...که آخرین آواز عمرش رو برای جفتش میخونه ، درست جای که اولین بار اونو دیده گریه کرد و...فراموش کرد که ممکنه بم*****یره و...در آخر مثل یه قو که از اواز و فراق جفتش آخرین لحظه زندگیش رو فراموش کرده ، یه هویی زمین و افتاد و قلبش بهش خیانت کرد و دیگه نتپید .