رمان ميدونستم میری ۹

از زبان اما🩷 رفتم سمت میا و بهش گفتم:خیلی بدی💜چرا؟🩷نگفتی💜میفهمیدی بلاخره. ز*د*م*ش 💜آی🩷حقته. قسمت دوم نامه گفت که مامان اون نامه رو داد پس فهمیده بود انتظارش رو داشتم ولی قسمت سوم نامه من رو بیشتر از همه نگران می‌کرد سریع رفتم تو خوابگاه و کاغذ و قلم اوردم نوشتم:درباره ی قسمت دوم نامه باید بهت بگم یک نقشه دارم و لازم نیست نگران باشین اما.خوب شد دست کم برام یکم زمان میخرید

از زبان هری🤎 صبحانه که تموم شد رفتیم به خوابگاه روی تابلو ی اعلانات نوشته بود:اردوی هاگزمید پنجشنبه ساعت ۶:۳۰ عصر برگزار میشه. دو دل بودم بهش بگم نگم شاید میخواست با دراکو به اردو بره. رفتم تو اتاقم ۱۵ دقیقه ی دیگه کلاس افسون ها با ریونکلاو داشتیم میتونستم شانسم رو امتحان کنم

از زبان اما🩷 پروفسور فیلیت ویک هنوز نیومده بود رفتم نشستم هری اومد و گفت سلام امممم اگه دلت میخواد یعنی..... باهام میای اردوی هاگزمید🩷باشه🤎واقعا یعنی میبینمت. هری رفت ۱ دقیقه بعد پروفسور فیلیت ویک اومد و درس داد(بعد از کلاس) رفتم خوابگاه داخل اتاقم وقتی در رو باز کردم ( صدای جیغ) و بیهوش شدم وقتی بیدار شدم توی بهداری بودم مادام پامیری گفت:پس بلاخره به هوش اومدی چرا بیهوش شدی؟ گفتم یادم نمیاد.گفت اشکالی نداره

از زبان لونا لاوگود🩵 صدای جیغ شنیدم رفتم سمتش اما بینسون بیهوش روی زمین افتاده بود تنها چیزی که دیدم ی دم غول پیکر بود انگار دم اژدها بود. با ی طلسم روی برانکارد گذاشتمش و بردم بهداری دیگه نمیدونم چی شد فقط این که تا ۲ روز به هوش نیومد