ناظر رد نکن و ویژه شه لطفا
مردي بود که خيلي دلش ميخواست مثل اعيان و اشراف و خانها زندگي کند. اما نه پول و پلهي زيادي داشت، نه گاو و گوسفند و نوکر و کلفتي. آن مرد، با صرفه جويي زياد زندگي ميکرد تا شايد پولي پس انداز کند،. از قضاي روزگار، يک روز اين مرد روستايي به شهر رفته بود تا چيزي بفروشد. جنس هايش را فروخت. ميخواست به روستاي خودش بر گردد که چشمش به دکان ميوه فروشي افتاد. خربزهاي چشمش را گرفت و با خودش گفت: «کاش پول زيادي داشتم و يک خربزه ميخريدم. اما همين که ناهار مختصري بخرم که از گرسنگي نميرم، کافي است. نبايد ولخرجي بکنم
8 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
10 لایک
نظرات بازدیدکنندگان (0)