پارت ۱۳ داستان" بازم می بینمت؟"
آسوکا و آیکو دست هم رو محکم گرفتن... خوشبختانه راهرو خلوت بود و به راحتی می تونستن از راهرو رد بشن... در نهایت به دری که به حیاط پشتی ساختمون راه داشت رسیدند... در رو باز کردن... صدای قدم های افراد که به دنبال اون دو تا می گشتن ، به گوش می رسید... چشمای آسوکا گشاد شدند... مردمک چشماش تنگ شد ... با سرعت بالایی به سمت حیاط رفتن و سعی کردن فرار کنند... به یه جنگل بزرگ رسیدند ...آسوکا روی زانوهاش خم شد و نفس نفس زد : "ما خیلی... از شهر دور هستیم ...." آیکو هم به آسوکا ملحق شد و سری به نشانه ی تایید تکون داد...
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
8 لایک
عالی🤍✨
به رمان منم سر بزنید خو و لایک و نظر مهمونم کنید ❤️🔥
مایل به حمایت و پین؟!
اولین لایک و بازدید و کامنت خودمم🤦♀️😭