این داستان در ژانر تخیلی و ماجراجویانه هست و من امیدوارم که خوشتون بیاد. ناظر تروخدا انقده رد نکن🙁💢
در یک شهر شلوغ در خیابان 27 مردم در گوشه ای جمع شده بودند و پلیس هم تا دقایقی دیگر از راه میرسید. جمعیت مملو بود از جنب و جوش و اشتیاق برای فهمیدن؛حتی جای سوزن انداختن هم نبود! مردی با عجله از بیمارستان خارج شد و سریع از خیابان می گذشت که جمعیت توجه او را به خود جلب کرد. با اینکه عجله داشت اما مجبور بود ببیند چه اتفاقی افتاده است، شاید کسی زخمی شده یا تصادف کرده... سریع از بین جمعیت خود را به صحنه رساند و در همان حین می گفت:(( برید کنار من یه دکترم!)) وقتی او را دید انگار قلبش برای لحظه ای ایستاد؛ چشمانش مملو از ترس بود و صورتش خیس عرق. اول نبض را گرفت، خوب بود ولی داشت کم کم کند میشد. سریع او را روی دوش گذاشت و با عجله از لایه آن همه جمعیت خود را به در بیمارستان رساند. داد زد:((یه بیمار وخیم داریم! یه بیمار وخیم داریم!))
5 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
2 لایک
نظرات بازدیدکنندگان (0)