فرزند دریا قسمت ده

«بله هنوز ماسک میزنم ... چیزی باعث شده که به اینجا بیایید ؟ » دریا سالار گفت:« بله اومده شمارو ببینم و اینکه درباره ی مسائل مهمی با بانو آیسا صحبت کنم » آیسا پرسید :« بانو . .. ماموریت شما چطور بود و چه اتفاقی افتاد ؟» دریا سالار خنده ای کرد و ادامه داد :« ملت یونان تا مرز آب های آمل پیش رفته بود و اعلام جنگ داشت و من برای اینکه ماموریتی که اعلیحضرت شاهنشاه (پدرش رو میگه ) درخواست کرده بود به پایان رساندم و انها رو تا مرز های بابل کشوندم »

من تعجب زده بودم⁦(⁠゜⁠o⁠゜⁠;⁩⁦⊙⁠.⁠☉⁩ در این حین دریا سالار با جدیت گفت:« بانو عمارت ! همه ی ما از چیزی که میترسیدیم .... دوباره به سمت ما برگشته و قصد انتقام داره ... » آیسا بلند شد و در حین بلند شدن قوری چای افتاد و شکست چشمان آیسا غافلگیر شده بود . آیسا پرسید :« اون شخص ... »

دریا سالار گفت :« بله درست حدس زدید . .... از مهر موم فرار کرده ولی الان در تاریکی پرسه میزنه » آیسا فریاد کشید :« ملکه آسمونی از این موضوع خبر دارن ؟!» دریا سالار گفت:« نه فعلا نه اما ما افرادی رو در دهکده ی فانی ها برای مراقبت از آنها گذاشتیم و من فرقه های رو برای جستجو ی اون شخص گذاشتم ... اما فکر میکنم هرگز اون خودشو نشون نمی ده مگر اینکه با ای کا روبه رو بشه اون وقته که کار ما ساخته هست

چند دقیقه بعد

همانطوری که آیسا و دریا سالار از راهرو ها می‌گذشتند آیسا گفت :« تعداد نگهبانان جاودانه رو چهار برابر کنید نباید بزاریم فانی ها دوباره درگیر جنگ بشن ... » دریا سالار جادو ی خود را در مشتش جمع کرد و به طرف کشتی رفت .... وقتی فرمان کشتی را به حرکت در آورد با پرداز کردن کشتی استرس در تمام وجود من پدیدار شد در این حین آیسا دستور داد تا جلسه ای با الهه های منطقه ی دریای جنوب شرقی برقرار بشه تا اونا رو از این موضوع آگاه کنه