برای آگاهی بیشتر به پست[هری پاتر] مراجعه کنید. منتظر انتقادات و نظرات هستم💚
هری با درماندگی به دعوایی که پیش آمده بود، نگاه کرد.
صدای فریاد های رئیس کل سرسرا را پر کرده بود و در مقابلش سیریوس سکوت را ترجیح داده بود.
در آن حال و هوا که تمام افراد وزارت جادو به محفلی ها اته.ام دز.دی و آدم ر.بایی زده بودند ، دامبلدور آرام روی صندلی نشسته بود و متفکرانه در درب خیره شده بود. گویا منتظر خبر مهمی بود.
امیلی دستان لرزانش را به بازی گرفته بود و نگران به سیریوس نگاه میکرد. نه، قطعا امکان ندارد. پدرش چطور میتواند آن مرد مهربان، اولیوندر را بد.زدد و مغازه اش را به آت.ش بکشد؟
اگر دوباره سیریوس را به زندان ببرند چه؟
دیگر طاقت دیدن پدرش را در بین زنجیر ها نداشت.
صدای باز شدن درب سرسرا نگاه همه را به سمت فرد جدیدی که در کنار هرماینی، به سمت دامبلدور در حرکت بود، جلب کرد!
هرماینی کنار هری ایستاد و در جواب چشم های متعجبش آرام گفت:《 جغدت رو براش قرض گرفتم، جینی لاوگود، یه نامه برای دامبلدور آورده!》
بعد از دادن نامه در گوشه ای ایستاد و با چشمان طوسی رنگش همه را از نظر گذراند.
دراکو که آرام گوشه ای ایستاده بود، محو چهره زیبا و بامزه دخترک شد و از فاصله ها ذات مهربانش را درک کرد.
سکوت مرگبار، نگرانی را بر جان افراد حاضر انداخت، اما در این بین فقط دامبلدور بود که امید در چهره اش دیده میشد.
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
7 لایک
عالی
نویسنده ی عزیز ♡
برای حمایت بیشتر داستانت به نظرسنجی the writer
سر بزن و موضوع داستانت رو با بقیه ی نویسنده های تستچی درمیون بگذار تا بقیه هم از داستانت حمایت کنن✔️
عالی
عالی😺🛐💫