درهای بلوط بزرگ کلیسای جامع با ناله باز شد و نسبت به نفوذ اعتراض کرد. مرد جوانی با شنل سیاه نیمه شب به داخل لغزید. رنگ پریده بود و پوستش در نور سوسوزن شمع های پراکنده تقریباً درخشان بود.
دستش را دور یک فلاسک نقره ای کوچک، که سطح آن خنک و مرطوب بود روی کف دستش حلقه کرد. همانطور که او از میان شبستان وسیع و پر طنین انداز حرکت می کرد، صدای قدم هایش تنها صدایی بود که جرأت شکستن سکوت را داشت.
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
6 لایک
عالی🤍✨
به رمان منم سر بزنید خو و لایک و نظر مهمونم کنید ❤️🔥
مایل به حمایت و پین؟!