7 اسلاید پست توسط: Farangis انتشار: 3 ساعت پیش 21 مرتبه انجام شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
مینا چشمانی به سرخی یاقوت داشت ولی مردم کندلوس به او مینای ورگچشم (در گویش مازندرانی گرگچشم) میگفتند. بلند بالا، زیبا و با آواز بسیار زیبا و دلنشین که معمولا کنار چشمه ماه پره مینشست و آواز میخواند و دخترهایی که برای گرفتن آب از چشمه میآمدند دور او جمع می شدند و به صدای دلنشین او گوش میسپردند.
مینا دختری یتیم بود و تنها در کلبهای زندگی میکرد. خانهی او هنوز به صورت اثر فرهنگی به جامانده است. ما امروز نمیدانیم چرا مینا تنها و یتیم بوده و یا چرا به تنهایی زندگی میکرد. او دختری زیبا بود. بسیاری از جوانان دلباخته او بودند ولی خیلیها جرعت نمی کردند به چشم گرگی او نگاه کنند و بچههای کوچک حتی از او میترسیدند و با دیدن مینا میگریستند و میگریختند. او معمولا به دل جنگل میرفت و چوب میآورد و هنگام گردآوری با صدای بلند آواز میخواند. جلوی خانهی او پر از چوبهایی بود که روی هم چیده شده بودند.
مینا در تنهایی جنگل شاید از روی ترس یا تنهایی با آوای بلند ترانه میخواند. روزی پلنگی این آوا را شنید و عاشق آن صدای زیبا شد. هرروز از پشت بوتهها او را میدید و به آواز او گوش میسپرد. پلنگ که به صدای او عادت کرده بود و عاشق او شده بود نتوانست شبها از دلتنگی طاقت بیاورد. بوی او را ردیابی کرد تا اینکه شبانگاه به کلبه مینا در روستا رسید و از روی درخت توتی که هنوز هم در روستای کندلوس هست بالا رفته تا به پشت بام خانه مینا برسد و از آنجا صدای معشوقهاش را می شنید. تا اینکه یکی از شبها مینا از پشت بام صدایی شنید و از نردبانی که اکنون در موزه کندلوس نگهداری میشود بالا رفت.
پس از آنکه چشمش به پلنگ افتاد. پلنگ خرناسی کرد و مینا از ترس بیهوش شد. پلنگ آنقدر بالای سرش نشست تا بههوش بیاید و این بار که بههوش آمد نفسش در سینه بند آمد و به چشم پلنگ خیره شد. پلنگ گاهی خرناسی میکرد و سر خود را پایین میانداخت یا باز میگرداند. مینا با ترس و لرز فراوان و لکنت زبان پرسید که آنجا چه میکند و از او چه میخواهد. پلنگ هم با صدای خودش پاسخش را میداد.
کمکم مینا بر ترس خود چیره شد و مطمئن شد که دیگر پلنگ به سوی او حمله نخواهد کرد. تا این زمان چشمان سرخ مینا موجب شده بود مینا همیشه تنها و فراری باشد؛ ولی پلنگ که مینا را دید مبهوت و حیران چشمان او شد و آرام شد؛ چرا که چشم هر دو یک رنگ بود. مینا کمکم که آرامش او را دید جلو رفت و نوازشش کرد. مینا و پلنگ با هم نشستند و دوستی بین آنها در حال پدید آمدن بود که خودشان نمیدانستند در صد سال آینده به یکی از زیباترین و واقعیترین عاشقانههای جهان تبدیل خواهد شد.
پلنگ مدتها عاشق مینا بود ولی مینا نمیدانست اما میوه درخت عشق پلنگ بالاخره به بار آمد و مینا نیز دلباخته او شد. مینا و پلنگ آن شب تا نزدیک صبح کنار هم بودند و هرکدام با زبان خود با دیگری صحبت میکردند. نزدیک صبح پلنگ به جنگل بازگشت. مینا هم فردا دوباره بهبهانهی جمع آوری چوب به جنگل رفت تا پلنگ را ببیند و این کار را مدتها انجام داد. در جنگل پلنگ در گردآوری چوب به مینا کمک میکرد. مینا چوبهایی که جمع میکرد بر پشت پلنگ مینهاد تا بخشی از راه از سنگینی بار مینا کم شود. غروب مینا به خانه میرفت. پلنگ نیز هرشب به دهکده کندلوس میآمد و به خانه مینا میرفت و منتظر میماند تا مینا بیاید. آنها روزبهروز به هم وابستهتر میشدند و به یکدیگر عادت کردند. هر دو در کنار هم بودند. مینا او را نوازش میکرد و برایش آواز میخواند؛ تا اینکه زمستان آمد و برف سنگینی بارید. همهجا سفید شده بود. مردم کندلوس هر روز صبح ردپای پلنگ را روی برفها م دیدند. ردپاها را دنبال کردند و دریافتند که ردپا به سوی خانه میناست.
پلنگ شیفتهی جادوی چشمان سرخ ستارهگون مینا و آواز زیبایش شده بود به طوری که هر شب به دیدارش می آمد و سر خود را از پنجره به درون کلبه مینا میانداخت. کمکم داستان عشق مینا و پلنگ در روستا پخش شد و مردم از رفتوآمد پلنگی به ده آگاه شدند. روزها مینا به جنگل میرفت و شبها پلنگ به کلبهی او میآمد. مردم که فهمیدند هرشب کمین میکردند تا پلنگ را ببیند.
برخیها هم با تفنگ منتظرش بودند؛ ولی وقتی به عشق مینا و او پیبردند، منصرف شدند. خیلیها هم میترسیدند شبها بیرون بروند. بعضیها هم می دیدند که پلنگ گاهی اوقات که میآمد با خود شکاری مانند تیرنگ (تذرو یا همان قرقاول)، کبک و یا شوکا به خانه مینا میآورد.
برخی پسرهای جوانِ دِه که مینا را دوست داشتند در جای رقیب پلنگ خود را میدیدند و حسادت میورزیدند. یکی از آنها هر شب پشت در خانه مینا می رفت تا سایه و شبح مینا را روی پرده اتاق پنجرهاش ببیند. اینکه هرشب تا دیر وقت چراغ خانهاش روشن بود برایش عجیب بود. میاندیشید که مینا عاشق اوست و بهخاطر او بیخواب است؛ تا اینکه فهمید او منتظر پلنگیست و بعد از آن حسرت میخورد. پلنگ دیگر یکی از اهالی کندلوس شده بود. بعضی از بستگان مینا هم از روی شرم میکوشیدند داستان را پنهان نگه دارند.
مدتی گذشت تا اینکه در روستای کناری کندلوس یعنی نیچکوه عروسی دختری به نام آهو خانم شد. همه اهالی کندلوس به عروسی دعوت شده بودند. دخترها و خانمهای ده از روی دلسوزی برای مینا که تنها زندگی میکرد، یا از روی ترس که مبادا با پلنگ تنهاش بگذارند او را به زور و کشان کشان بدون آنکه لباس نویی بر تنش کند به عروسی بردند. دل مینا در کندولوس جا مانده بود می دانست حتما پلنگ امشب میآید.
در شب عروسی بیشتر مردان تفنگ به دست بودند و خطر بزرگی پلنگ را تهدید میکرد؛ چون او حتما رد و بوی مینا را میگرفت و به نیچکوه میآمد. شبهنگام پلنگ به روستا آمد ولی مینا را نیافت. بوی مینا را دنبال کرد و به سوی روستای نیچکوه به راه افتاد. به نزدیک دِه که رسید سگهای ییلاقی که خیلی بیباک و سهمگین هستند از آمدن او آگاه شدند و به سویش دویدند و به او حمله کردند.
پلنگ پس از جنگ و درگیری بسیار خونین و زخمی شد؛ با اینحال خود را به روستا رساند و به خانهای رسید که مینا در آنجا بود. پلنگ سر خود را از پنجره اتاق عروس به درون برد و نعرهای کشید و مینا را صدا زد. زنان فریاد کشیدند. بعضی هم از حال رفتند و مردان هم که دستپاچه شده بودند تفنگ بهدست بهسویش حمله کردند و چند تیر بهسویش انداختند و پلنگ به تاریکی شب بازگشت و فرار کرد ولی هنگام فرار تیری به او برخورد کرد.
زمستان بود و برف و کولاک خیلی سنگین میبارید. مجلس عروسی تا ساعتی بههم خورد و همه میترسیدند پلنگ بازگردد. یکی از بستگان و خویشاوندان مینا که از بزرگان کندلوس بود تلاش کرد مهمانی را آرام کند. مهمانهای ترسیده را دلداری داد و برای آنکه مردم نیچکوه از عشق مینا و پلنگ آگاه نشوند و شرمسار نشود به مهمانها گفت پلنگی بود که از گرسنگی به نیچکوه آمد. او همان شب عروسی پلنگ را در نزدیکی خود دید ولی دلش نیامد پلنگ را با تفنگ بکشد. اما جوان دیگری از کندلوس که رقیب عشقی پلنگ بود تیر را به پلنگ زده بود. مردم محل چون میدانستند پلنگ عاشق صدای مینا شده و مینا هم پاک و بی گناه است و چون همه میدانستند به خاطر عشق مینا به روستا می آید با او کاری نداشتند. دلشان نمیآمد پلنگ را بکشند و مینا را عزادار کنند.
پس از آنکه پلنگ از نیچکوه فرار کرد بعد از آرام شدن، دوباره همه مشغول شادی قلیان و چای و چپق شدند و دربارهی اینکه چرا پلنگ به روستا آمد سخن میگفتند. فکر نمیکردند که پلنگ کشته شده باشد یا تیری خورده باشد. فردای عروسی جوانی کاسهای از خون پلنگ را درون چالهای از برف نزدیک کندلوس دید. رنگ خونش مثل گل شقایق بود. میگویند رنگ خون عاشق با خون دیگران فرق دارد.
خون عاشق مقدس است؛ هرجاکه بریزد گل در میآید. به گوش مینا رساندند. وقتی که فهمید پلنگ شاید مرده باشد آنچنان سر و صدا و شیون و زاری در کندلوس به راه انداخت که همه مردم ده حیرت زده و مبهوت شدند. مینا مدام نام پلنگ را صدا میزد و بر سر و روی خود میزد. کسی هم جرعت نمیکرد نزدیک او بشود. او یکپارچه خشم و آتش شد. صدای آه و نالههایش در گوش کسانی که صحنه را دیده بودند، تا آخر عمر مانده بود و با یاد آن اشک میریختند.
همه مردم ده از اندوه او ناراحت شدند و میگریستند. میگویند جوانی که پلنگ را با تیر زد رقیب عشقی پلنگ بوده و با شنیدن شیون هراسناک مینا ترسید و به جنگل گریخت و دیگر برنگشت و هیچ کس او را ندید. میگویند سالها بعد یکی او را در «غار انگلسی» دیده بود. موهایش بسیار بلند شده بود بهطوریکه روی دوشش ریخته شده بود او با دیدن جوان کندلوسی فرار کرد. مردم روستا تا ۳ روز اطراف ده را گشتند تا شاید لاشه پلنگ را بیابند یا او را نیمهجان پیدا کنند و نجاتش دهند تا دل مینا را آرام کنند.
حتی تا نوک کوه بالا رفتند. رد پایش در جایی روی برفها گم می شد. لاشه پلنگ پیدا نشد. برخی شایع کرده بودند که شاید خود جوان رقیب پلنگ لاشه پلنگ را با خود به جنگل برده باشد.
مینا جامه عزای سیاه بر تن کرد و در خانه نشست و مجمع بزرگی از حلوا و خرما در پیش نهاد. مردم دستهدسته از روستاها و خانههای اطراف برای سرسلامتی و دلداری و تسلیت به خانه او میآمدند و همراه با او گریه میکردند. هر مهمانی که تازه میآمد او شروع به مویه و موری میکرد. مردم ده و دوستان و بستگان مینا دیگهای بزرگ برنج بار نهادند. تا سه روز و سه شب مردم ده ناهار و شام به میهمان و مردم روستا دادند. مینا تا پایان زمستان خود را در خانه زندانی کرد و کسی را نمیپذیرفت. بستگانش گاهی برای او غذا می آوردند. تا اینکه زمستان سپری شد.
در یکی از نخستین روزهای بهار با آمدن جشن نوروز باستانی ایرانیان، یک روز صبح زود مه بسیار غلیظی آمد. گفته میشد هیچیک از مردم ده در همه عمر خود چنین مهی ندیده بودند هنگامی که مه آمد مینا در خانهی خود را گشود و بیرون آمد. گویا صدایی از جنگل او را فرا خوانده بود.
آرامآرام بدون آنکه لب گشاید و به کسی چیزی بگوید و پاسخ پرسش کسی را بدهد به سوی جنگل رفت و در مه گم شد. مردم روستا شگفتزده شدند با خود گفتند شاید او میخواهد به زندگی عادی خود برگردد و شاید رفته جنگل برای خود هیمه بیاورد. اما نیمروز شد او نیامد شب شد باز نگشت. مردم و بستگان نگران شدند و آتش و فانوس گرفتند و در جستجوی او به جنگل و جاهایی که او پیش از این به آنجا میرفت رهسپار شدند و دنبال او گشتند ولی هرگز او را نیافتند.
تا چندین روز گشتند اما او را نیافتند و دیگر هیچ وقت پیدا نشد. از این زمان به بعد افسانههای مردم شروع شد. همه مردم کندلوس آن زمان تا پایان مرگ میگفتند از خانه متروک مینا صدای ساز و آواز میآید و وقتی از جلوی خانه او می گذشتند پایشان سست می شد. کم کم بر این باور و خیال شدند که شاید پلنگ، یک جن یا پری بوده که به شکل پلنگ هر شب به خانه او میآمده است.
دوست نزدیکش خیرالنسا تا مدتها به جنگل میرفت تا او را بیابد حتی شایع شده بود تنها اوست که جایش را میداند ولی او انکار میکرد و همیشه تا پایان عمر با نام و یاد مینا میگریست. همچنین شایع شده بود که پلنگ زنده مانده بود و برگشت و او را با خود به جنگل برد تا همیشه با هم زندگی کنند. ۴۰ سال بعد جوانی گفت که در جنگل پیرزنی دیده که موهای بسیار بلندی با چشمانی سرخ داشت. وقتی مینا جلوی او را قرار گرفت از ترس سرجای خشکش زد و نمیتوانست واژهای بگوید. مینا با دیدن او بیدرنگ فرار کرد. جوان پس از آنکه به روستا برگشت لکنت زبان گرفت و چند روز مریض شد تب شدید گرفت و با همان بیماری مرد. با این حال مینا برای همیشه رفت و تنها داستانی شگفت انگیز از او برجای ماند. خانه مینا تا به امروز در کندلوس برجای مانده است و جهانگردان فراوانی به روستای او میروند.
7 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
15 لایک
عالی بود قبلا هم خونده بودمش
سلام چطوری من یه داستان به نام رمان همسر دروغین دارم مینویسم و نیاز به حمایت قشنگ شما دارم خوشحال میشم بهش سری بزنید🌹
اخی قشنگ بودد
هنوزم فکر میکنی هر شانس ۲٠٠یا 500تاست؟؟ ۱٠٠امتیاز برای هر شانس!!!
قرعه کشی ۲٠٠٠٠ امتیازی کاربر koko☆
میدونستی به نفر دوم و سوم۳٠٠٠ امتیاز داده میشه؟
تستت لایک شد(: ♡
عالی بود(: ♡
مایلی دوتست آخرم رو لایک کنی؟(: ♡
ممنون (: ♡
وای خدایا
چقد قشنگ بود'')
واقعا زیبا بود.
خیلی غم انگیز بود گریه ام گرفت
منم وقتی اولین بار شنیدم گریه کردم:)
امتیاز چرا عزیزم؟
چون این پست یکی از زیباترین چیز هایی بود که تاحالا خوندم
وایی مرسیی
زیبا و قشنگ بود ✨🌕