سلام این اولین داستان منه. امیدوارم ازش حمایت بشه. اگه درخواستی دارید توی کامنت ها بگید. ممنون
قدم زنان مسیر کتابخونه تا خونش رو طی میکرد.
همه جا سکوت بود و انگار هیچ کس داخل خیابون نبود
و این شاید برای دختر تنها ترسناک تر بود.
چراغ های خیابون هنوز هم روشن بودن ولی ترس دختر از چیز دیگه ای بود.
انگار اطراف اصلا براش آشنا نبود. با اینکه هرروز اون مسیر رو میرفت ولی الان که شب بود مخصوصا اولین شبی که خودش تک و تنها داخل خیابون؛انگار ترسناک تر بود. همش با خودش میگفت (نکنه اشتباه اومدم) تمام مسیر رو با دقت نگاه میکرد که اثری، ردی، چیزی از مسیر همیشگی خونه پیدا کنه یکهو چشمش به پسری افتاد که خودش تنها روی نیمکت پارک نشسته و هدفون سفیدی رو،روی گوشاش گذاشته و توی دفتر چیزی رو مینویسه.
5 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
2 لایک
عالیییییییییییییییییییی بود حتما بازم داستان بزار خودت نوشتی نه؟ خیلی خوبه
ممنون از نظرتون
بله خودم نوشتم
باشه حتما بازم میزارم