4 اسلاید پست توسط: Sami🕸 انتشار: 1 سال پیش 1,532 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست


لینک کوتاه

توجه!

محتوای ارائه شده در این سایت توسط کاربران تولید می شود و تستچی نقشی در تهیه محتوا ندارد بنابراین نمایش این محتوا به منزله تایید یا درستی آن نیست. مسئولیت محتوای درج شده بر عهده کاربر سازنده آن می باشد.

  • جهت اطلاع از قوانین و شرایط استفاده از سایت تستچی اینجا را ببینید.
  • اگر محتوای این صفحه را نامناسب یا مغایر با قوانین کشور تلقی می نمایید می توانید آن را گزارش کنید.

سایر تست های سازنده

نظرات بازدیدکنندگان (102)
  • من تنها چیز ترسناک که داشتم این بود
    یه شب خواب بودم و دیدم داداشم رفت دست شویی بعد دیدم که نمیاد ساعت ۲ رفت دیگه نیومد بعد من منتظر بودم دیگه رفتم ببینم اومد یا نه دیدم رو تخت خوابیده و اصلا چراغ روشن نبود و تازه فهمیده بودم داداشم با برق خاموش نمی ره دست شویی مامان بابام هم همینطور انقدر ترسیدم رفتم سر جام پتو هم تا سرم کشیدم بعد خوبم برد

  • imageMahla
    جادوگر هاگوارتز

    کسی به عطر های من دست نمیزنه جز خودم
    اما یه روز در عطرم نیمه بازبودن و هیچکس به اون دست نزده بود...

  • imageMahla
    جادوگر هاگوارتز

    گوشیمو به شارژ زده بودم مامانم و بابام خواب بودن و خودم هم تو اتاقم داشتم کتاب میخوندم رفتم بالاسر گوشیم دیدم گوشیم ۳۰ سانت اونور تر رفته بود

  • imageMahla
    جادوگر هاگوارتز

    شب بود و من داشتم از دستشویی بر میگشتم که یه چیز سیاه از پشت ماکروویو بیرون اومد منو نگاه می‌کرد تا مامانم صدام زد و اون رفت پشت یخچال

  • imageMahla
    جادوگر هاگوارتز

    یبار احساس کردم یکی داره بهم نگاه میکنه گفتم شاید روح باشه بهش گفتم اگه صدای منو میشنوی و اینجایی کاری کن که من متوجه ت بشم و بلافاصله یه سایه سیاه رد شد و رفت...

  • imageMahla
    جادوگر هاگوارتز

    یبار خونه تنها بودم سرم رو روبه آشپزخونه چرخوندم و دیدم به سایه ی سیاهی رفت سمت تراس و بعدش فقط صدای چک چک یه چیزی رو شنیدم

  • imageMahla
    جادوگر هاگوارتز

    من هرموقع میرم تو جنگل یاجاهایی که درخت نسبتا زیاد باشه میبینم یکی ازپشت یه درخت میره پشت یه درخت دیگه.

  • image𝒟𝒶𝓇𝒴𝒶
    درد داشت، ولی درس شد!

    من فرار کردمو رفتم بغل مامانم!
    هیچکس خرفمو باور نمیکنن و همه میگن خواب بوده اما واقعا این اتفاق افتاده:)

  • image𝒟𝒶𝓇𝒴𝒶
    درد داشت، ولی درس شد!

    تنها خاطره ای که از دوسالگیم یادمه!
    واسه همه بچه ها تولد یه سالگیشونو خیلی بزرگ برگزار میکنن ولی من مادر بزرگم فوت کرد و متاسفانه نشد واسه همین پدر و مادرم تصمیم گرفتن که تولد دوسالگیمو برگزار کنن و کلی مهمون دعوت کنن خب من توی حال بودم و عکس مامان بزرگم رو دیوار اتاق خواب که روبه روی حال بود نصب شده بود.
    یه انرژی خاصی که هنوزم میتونم حسش کنن و یادمه رو حس کردم و رفتم تو اتاق خواب و نثل دیوونه ها به قاب عکس زل زدم!
    یه دفعه مادر بزرگمو دیدم که دستاشو برام باز کرده بود و بهم میگفتم بیا بغلم! اما

  • image𝒟𝒶𝓇𝒴𝒶
    درد داشت، ولی درس شد!

    اگه من داستانامو بگم منم میزاری؟

برای ثبت نظر باید وارد حساب کاربری خود شوید.