خاطره ی شیرین 6

امروز قرار بود گروهی خونه ی کازوتورا بمونیم~ خوشحالم! داشتم فکر میکردم چی بپوشم ترجیحا یک لباس راحت چون قرار بود اونجا بمونیم پس یک پیراهن صورتی نسبتا کوتاه با یک شلوار لی مشکی پوشیدم زیاد قرار نبود تیپ بزنم فقط یک چیز مرتب تنم باشه دیگه... خلاصه پوشیدم و رفتم خونه ی کازوتورا~ (تیکه های تو راه و رسیدن و اینا رو نمیگم که حوصله سر بر نشه)

یک عالمه مسخره بازی در آوردیم و میخندیدیم، عاشق جمع شدنمون کنار هم بودم~ وقتی کنار همیم همیشه حالم خوبه...قدر این لحظات رو میدونم.. مایکی: بچه ها بیاین جرعت و حقیقت بازی کنیم~ کازوتورا: اوهوم! خوبه! یوزوها: اوه...چه بساطی بشه(می‌خنده) و شروع... سر بطری روی یوزوها افتاد!! و ته بطری...تاکه میچی! تاکه میچی: خب، جرعت یا حقیقت؟...یوزوها: حقیقت...تاکه میچی: خب، جذاب ترین پسر اینجا کیه؟یوزوها: اهم...خب..کازوتورا.. همه میخندیم و دست میزنیم..کازوتورا: اوه،اره میدونم جذابم~ یوزوها: خب حالا، چاره ای نداشتم!

همه میخندیم و دست میزنیم..کازوتورا: اوه،اره میدونم جذابم~ یوزوها: خب حالا، چاره ای نداشتم! و دوباره چرخش بطری و ته بطری روی اما و سر بطری روی دراکن! اوه اوه، اما با خنده می‌پرسه: جرعت یا حقیقت؟~ دراکن: اوه...شانسم رو..جرعت می‌خوام اما: کسی که دوست داری رو ب-و-س کن! دراکن: میدونستم،هوف..مایکی: اگه میدونستی چرا گفتی جرعت؟!(دراکن سرخ میشه) هاکای: اوه~ اون میخواسته~ دراکن به طرف اما میره و گونه ی اون رو به آرومی م-ی-ب-و-س-ه و برمی‌گرده سرجاش...اما: اوه! منظور من گونه نبود! دراکن با گوش های سرخش دور رو نگاه میکنه، دوهی: اوه اونا خیلی نازن!~ مایکی که کنار دوهی نشسته بود به گوش اون خم میشه و آروم حرف میزنه: میخوای ماهم ناز بشیم؟... دوهی می‌خنده: شیطون کوچولو~

ممنون که می‌خونین✨☁️ ناظر لطفا قبول کن✨🤝