داستان طنز

یکروز ۳ دوست قدیمی به مسافرت میرون یک ایرانی یک افغانی و یک فرانسوی. آنها سوار هواپیما شدند یک نفر کفت بگذار سربه سرشان بگذارم لپ تاپ فرانسوی را پرت کرد و همینطور دمپایی ایرانی و کتاب افغانی دید فرانسوی گریه میکنه و میگه لپ تاپم خورو تو سر بابات مرد . دید افغانی داره گریه میکنه و میگه کتابم خورد تو سر داداشت و از هواپیما پرت شد. دید ایرانی داره میخنده و میگه بابات تو دستشویی بو د دمپایی خور د تو کلش باد معده داد

هیچی پرواز تمام شد خوابیدند هنگام شب افغانی دید سمندون تو اتاقش رفت بقه رو هم بیدار کرد راستی اسماشون ایرانیه : ممد افغانی: بغداد فرانسوی :فرد فرد گفت چیکار کنیم بغداد گفت قرآن بگیریم من تو ایران دیدم از ین کارا می کنن ممد خندید ولی چیزی نگفت قرآن گرفتن سمندون گفت دادا من خودم ایرانی به مولا فرد : مولا کیه ممد : به تو چه

سمندون ،: آقا اینو بندازید بیرون بغداد : ممد باید قرآن یادش بدیم ممد : ها فکرتون دوس داشتم . . . . . . تو لیتن ممد : بخون فرد : بسم‌الله رحمن رحیم ام ام ام بلد نیستم ممد : نه اینطوری نمیشه بغداد : یا خدا انابل ممد بنظرم یه بسم‌الله بنویس نویسنده: ممد روی کاغذ به این صورت نوشت بثملاهه الا الرهمانه رهیم جن: داداش ماکه رفتیم ولی طرز سواد تو از قیافه ی منم ترسناک تره

ممد : هه دیدی با بسم الله رفت فرد : من میرم دستشویی . دو دقیقه بعد فرد : ااااااااااااااااااکممممممممممک بغداد: چته کوشیم افتاد تو چاه ممد : الان دست میکنم میارم فرد : ای نمیخوام ممد: وایسا آها در اومدم بو ...... میده بغداد : بله دیکه هزار نفر اون تو .‌‌........ بعد تو اد دستتو کردی تو اون ممد : ببریمش پیش گوشی ساز گوشی ساز : .......توی این گوشی آنقدر بو......میده ممد : آره این داداشمون بود ( اشاره به فرد) گوشی ساز : دادا ش خیلی بعد ........