فقط خودم و خودت ۵۹

ناگهان از جایم می‌پرم. نفس نفس می‌زدم و عرق کرده بودم، نگاهی به اطرافم می‌کنم و فضای اتاقم رو می‌بینم که یعنی داشتم خواب می‌دیدم....نفس عمیقی می‌کشم و زیر لب زمزمه می‌کنم: انقدر درگیر کارساندیا و هویتش ام که حتی خوابش هم می‌بینم. سرم رو روی بالش می‌زارم و تا می‌خوام چشم هایم رو ببندم صدای تیکی رو می‌شنوم: الان که عشق لیدی باگ و کت نوار دوطرف‌ست ریسک بیشتری داره که بخوان شهر رو هم همزمان نجات بدن. صدای پلگ اومد: خب می‌خوای چیکار کنیم؟ وقتی عشقشون دوطرفه‌هست اونم به عنوان لیدی باگ و کت نوار اگه میراکلس هاشون رو بگیریم عشقشون بهم می‌خوره.

سریعا از جایم بلند می‌شوم: چی شد اونا می‌خوان میراکلسامون رو بگیرن؟ صدا زدم: تیکی؟ -پلگ بزار اصل مطلب رو بهت بگم من احساس می‌کنم کارساندیا نقشه ای واسه ی مراسم رقص داره با این عشقی که دارن نمیتونن موفق شن. دوباره صدا زدم: تیکی؟؟ -از کجا میدونی ممکنه بشن تیکی: مگه چند هزار سال پیش رو یادت نمیاد؟...در بالکن رو باز کردم و تیکی و پلگ رو کنار هم دیدم، گفتم: شما می‌خواین چی‌کار کنید؟ چرا نصفه شب قرار گذاشتید؟ پلگ چسبید به تیکی: تیکیی مرینت دیدتمون. تیکی چشم غره ای به پلگ رفت و سریع گفت: مرینت بخاطر خودتونه گفتم: چی بخاطر خودمونه تیکی؟ گرفتن معجزه گرامون؟ تیکی گفت: آره یه جورایی‌‌.

صبح روز بعد از زبون راوی: در حال که دیرش شده بود بدو بدو درون اتاقش می‌دوید و وسایلش را داخل کیفش می‌ذاشت کوامیش با خنده گفت: خیلی صحنه ی باحالیه. زیپ کیفش را بست و درحالی که می‌دوید تا گوشیش رو از روی میز برداره لیز خورد و روی زمین پخش شد. چشم غره ای رفت و گفت: کجاش باحاله آخه پلگ؟ پلگ قهقه ای زد و گفت: همچیش، مراقب باش قبل ایکه بانوت رو ببینی جاییت نشکنه. پاشد و گوشیش رو داخل کیفش انداخت، پلگ درون جیبش رفت و مثل جت در اتاقش را باز کرد و از کنار ناتالی که کنار در اتاقش بود گذشت.

ناتالی دفتر برنامه ریزی‌اش را پایین آورد و داد زد: ادرین خیلی دیرت شده تندتر بدو ادرین هم در جواب درحالی که از در عمارت خارج می‌شد داد زد: میدونم ناتالی سوار ماشین شد و محافظش اون رو به مدرسه رسوند. الیا و نینو رو بالای پله ها دید، از پله ها دوید بالا و گفت: سلام بچه ها شما اینجا چیکار می‌کنین؟ نینو گفت منتظر شما بودیم -ما؟ الیا:اره...مرینت هم دقیقا مثل توعه، برگشت و مرینت رو دید که از اونور می‌دوید تا به پله ها برسه. الیا پرید پیش مرینت و سریع سلام کردن و چهارتایی وارد کلاس شدن: ببخشید خانوم بوسیته. خانوم بوستیه لبخندی زد و گفت مشکلی نیست بچه ها بشینید.

مرینت توی کلاس درحال طراحی یک لباس بود که هی پاکش می‌کرد و یکی دیگه می‌کشید.-قضیه چیه؟ مرینت سرش رو روی میز کوبوند و گفت: الیا دارم سعی می‌کنم یه پیرهن مناسب جشن طراحی کنم ولی هرچی می‌کشم اونقدر خوب نمیشه که میخوام. الیا گفت خیله خب. نگاهی به طراحیه دوستش انداخت و ادامه داد: بنظرم بهتره اینجاش رو یکم کج کنی و کمی به پایینای پیرهنت آرم کفشدوزک اضافه کنی...مرینت ایده های الیا رو عملی کرد و بلند داد زد: آره این شد. با دادی که زد حرف خانوم بوستیه رو قطع کرد و کل کلاس بهش نگاه کردن.

کلویی گفت: اوه اینجارو نگاه انگار دوپن‌چنگ حواسش به کلاس نیست! و با سابرینا زد زیر خنده. لایلا گفت: اینجوری نگو کلویی همه گاهی براشون پیش میاد. مرینت اخمی به لایلا کرد و گفت: تو یکی نیاز نیست طرفداریه منو بکنی. لایلا خواست جوابی بده که خانوم بوستیه گفت: بچه ها مشکلی نیست، مرینت دفترت رو جمع کن. مرینت همین کار رو کرد و کلاس تموم شد. زنگ تفریح لایلا رفت پیش کلویی و گفت:.....

خب تموم شد دوستان بازم بابت تاخیر طولانی‌مدت عذرخواهی میکنم امیدوارم خوشتون اومده باشه اگه خواستید لایک کنید تا منم انرژی بگیرم. فعلا💗