خب سلام دوستان. اول از همه بگم من این داستانو از روی کتاب «من، منم؟!» از آقای امیررضا آرمیون برداشتم. اما چون یکم کوتاه بود بهش شاخ و برگ دادم. امیدوارم خوشتون بیاد🙂
با ناامیدی در مغازه گل فروشی را بستم. -اینجا هم من را استخدام نکردند. با خستگی شروع به راه رفتن به سمت ایستگاه اتوبوس کردم. روی صندلی نشستم و منتظر ماندم. بعد از چند دقیقه، اتوبوس زرد رنگ کنار ایستگاه ایستاد.
5 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
44 لایک
اوکی ولی این داستان هم .. 🛐♥️
مثه خودت🛐
💜🫠
آخخخ قلبمممم خیلی خوب بود🥺🥺
😼
قشنگ بود خیلی زیاد
ممنون🙂
عالی
ممنون
مثله همیشه قشنگ😁😉💖
ممنون🥲💖
حالا مجبوری با اکلیل خفم کنی؟
آخی عزیزم😂🥺
اه
جدی میگم
اوکی ببخشید.
اشکالی نداره مامانیییی
عشق خیلی چیز مزخرفیه ولی عشقی که سالمندا به هم دارن>>
موافقم🙂👍🏻
حتما تو هم خیلی به امتیاز نیاز داری🌷
پس مشکلی نیست میتونی توی نظرسنجی آخر کاربر𝕽𝖆𝖘𝖍𝖊𝖑(خودم)شرکت کنی🌱
یه قرعه کشی ده هزار امتیازی!هرشانس فقط ۲۰۰ امتیازه.پس بدو و شانس خودت رو امتحان کن تا ظرفیت پر نشده
پین؟
بیو تو دوست دارم😂
گند زدم...دوباره😑
مرسی نظر لطفته😂😐
عالی بوددددد😍
ممنون زیبا🙂