
خلاصه داستان: خلاصه داستان: کارلا و دیوید از هم ط..لاق میگیرند و مایکل در کنار دیوید و ماریا در کنار کارلا میماند و هیچکدام از این دو کودک چیزی از این جدایی به یاد نمی آورند.ماریا که هیچ کدام از اتفاقات را به یاد نمی آورد با مادر و ناپدری اش زندگی میکند تا اینکه روزی بر اثر تصادف حافظه اش پاک میشود و باید زندگی جدیدی را آغاز کند که با مایکل بدون اینکه که بداند برادرش است آشنا میشود و...
کارلا:امروز روزیه که بالاخره بچه هامون به دنیا میان من واقعا خوشحالم دیوید😍دیوید: من هم خوشحالم عزیزم. بالاخره ما مادر و پدر میشم. مادر و پدر دو تا بچه وروجک. کارلا: بهتره زود تر بریم بیمارستان من خیلی درد دارم. دیوید : اوه باشه بیا بریم" داخل بیمارستان" پرستار: آقای اسمیت دوقلوهای شما به دنیا اومدن بهتون تبریک میگم.دیوید: خیلی ممنونم از شما خانم پرستار. کارلا مرخص میشود.
دیوید: حالا می خوای اسم این دوتا وروجک رو چی بزاری کارلا؟ کارلا: ماریا و .. ماریا و مایکل . موافقی؟ دیوید: آره موافقم اسم های قشنگی هستن. " ۱ سال بعد" کارلا: تو هیچ کاری از دستت بر نمیاد. بلد نیستی از بچه ها مراقبت کنی. اونا رو اذیت میکنی و تو جمع به همه خانوادت توهین میکنی. من درخواست طلاق دارم. دیوید: من این کار های احمقانه رو میکنم یا تو؟ باشه منم درخواست طلاق دارم همین فردا طلاقت رو میگیرم. روز بعد: کارلا و دیوید از هم طلاق میگیرنند و طبق توافقی که با هم کرده اند ماریا پیش کارلا و مایکل در کنار دیوید میماند. حالا این دو باید زندگی مجددی را از نو آغاز کنند.۷ سال بعد" ماریا: مامان امروز باید برم کلاس اول؟ میشه شما هم تو کلاس با من باشین من میترسم. کارلا: نه عزیزم تو نباید بترسی مدرسه کلی دوست پیدا میکنی و چیزای جالبی یاد میگیری. ماریا: باشه مامان. جلوی در مدرسه: خداخافظ مامان جون.داخل افکار ماریا: کاش بتونم با بقیه دوست بشم. وای یادم رفت بطری آبم رو از مامانم بگیرم. ماریا به سمت در مدرسه می رود که مردی را روبه روی خودش میبیند و به او برخود می کند._ اوه شرمنده آقا خیلی متأسفم. آن مرد با لبخندی به او پاسخ می دهد: عیبی ندارد ماریا جان. بیا این هم بطری آبت. ماریا: اما..اما..اما اخه.. مرد: نیازی نیست نگران باشی بیا و این رو بگیر. ماریا: باشه. سپس ماریا به داخل رفت و با خود گفت: آن مرد که بود؟ از کجا
خود گفت: آن مرد که بود؟ از کجا اسم من را می دانست؟ از کجا متوجه شد بطری آبم را جا گذاشته ام؟ " در همین افکار بود که زنگ مدرسه خورد و همه به داخل کلاس رفتند.مچکرم بعد از مدرسه: کارلا: خب روز اول مدرسه چطور بود ماریا؟ بهت خوس گذشت؟ راستی یادت رفته بود بطری ابت رو ببری چیکار کردی؟ ماریا کمی استرس گرفت و در ذهنش جملات آخر آن مرد غریبه را مرور کرد: تو نباید به مادر و پدرت چیزی راجع به این موضوع بگویی وگرنه مادرت تو را برای همیشه ترک میکند. ماریا از ترس این موضوع گفت: دوستم نادیا این را از ابش به من داد. او واقعا دختر خوبی بود و مهربان بود حتی با انکه خوراکی کمی آورده بود باز هم با من تقسیم کرد واقعا مهربان بود.
کارلا: خوش حالم که تونستی دوست های جدیدی پیدا کنی. روز بعد. ماریا چند بار کیفش را مرتب کرد و نگاه کرد تا ببیند وسیله را جا نگذاشته باشد. کارلا: دخترم چقدر نگرانی چندین بار داخل کیفت را نگاه کرده ای .نگران نباش همه چیز را برده ای. ماریا لبخندی به مادرش زد و گفت: می خواهم خوراکی هایم را زیاد برده باشم تا این دفعه با نادیا تقسیم کنم. ولی در واقع موضوع این نبود. ماریا نمی خواست دوباره با آن مرد غریبه روبه رو شود می دانست ممکن است اگر آن مرد غریبه را ببیند مادرش هم متوجه میشود و او دوست نداشت مادرش اورا ترک کند. با لبخندی از مادرش خداحافظی کرد و به کلاس رفت و تا خود مدرسه دوید و حتی اطرافش را هم ندید چون می ترسید آن مرد غریبه را ببیند و باعث دردسرش شود. او نمی خواست دوباره مجبور به دروغ گفتن به مادرش شود.ماریا در همان حال که داشت می دوید به روی زمین افتاد پایش زخمی شد. او بیهوش روی زمین افتاد و به هوش که آمد مرد غریبه را بالای سر خود دید. با اضتراب بلند شد که درد زیادی در پای خود احساس کرد. مرد غریبه گفت: نگران نباش عزیزم پات یه ضربه کوچیک دیده فعلا بلند نشی بهتره.ماریا در دلش با طعنه گفت: عزیزم؟ مسخرس. بعد بلند گفت: ممنون آقا لازم به کمک شما ندارم. مدرسم هم دیر شده باید زود برم. بعد با اینکه درد بسیاری داشت به روی خودش نیاورد و بعد از دور
شدن از مرد شروع به داد و بیداد کرد! کمی بعد حالش که خوب شد دوباره لنگ لنگان به طرف مدرسه رفت و عصبانی بود که آن مرد باز هم آنجاست. او دوست نداشت کسی در زندگی آن ها دخالت کند ولی نگران این موضوع هم بود که مجبور است باز هم به اطرافیانش دروغی تحویل دهد.ساعت ۷ و نیم بود. ماریا لنگ لنگان به طرف کلاسش رفت و در زد و سپس در را باز کرد: سلام خانم جانسون. معذرت می خوام.خانم جانسون: چرا دیر کردی ماریا؟ پات چرا زخمی شده؟ ماریا: شرمنده خانم جانسون. دیگه تکرار نمیشه. تو راه اومدن زمین خوردم و بیهوش شدم . یه مرد غری... ماریا از گفتن ماجرای مرد غریبه تجدید نظر کرد چون ترسید که معلم به مادرش چیزی بگوید پس گفت: یک مرد رهگذر من را دید و من را به هوش آورد و کمی به من کمک کرد . شرمنده. جانسون: باشه. اگه حالت خوبه پس بروبشین.ماریا: بله خوبم. ممنون
پارت ۲ رو هم امروز یا فردا میزارم شخصیت های داستان از پارت ۳ به بعد وارد میشن .
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اضتراب نه
اضطراب
اوه
اره اشتباه نوشتم😔👍👍
مشکلی نیست 🙂
🫠🫠🫠
سلام . 10.000 تا سکه قرض میدی؟ پس میدم .
سلام
من خودم هم امتیاز کم دارم
عالییی
ممنونمممم
میشه یکم آروم آروم داستانو ادامه بدی اخه داستانت خیلی قشنگه و حیف که خلاصه شده 💔
اولش رو یه خورده خلاصه کردم ولی بعدش آروم آروم پیش میبرم حتما
عالی ❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
منتظر پارت بعد میمانیم ✌️✌️
مچکرم
داستانت عالیه:)
همینجوری با اشتیاق ادامه بده ❤️🩹
از خودت بهترین نویسنده رو بساز 🍁
هیچوقت نام امید نشو ،
چون با کمی تلاش
میتونی بهترین خودت باشی 🌷
همیشه تلاشت رو ادامه بده تا به اهدافت برسی🥹
با آرزوی موفقیت : لونا 🌻
چقدر مهربونی :))))❤️🔥❤️🔥❤️🔥
مرسی عزیزم 💐
ممنونم پریزاد💗
خواهش می کنم شاپرک ❤️🩹
فرشته💖💖💖💖💖💖لوناا
الهه ❤️🩹❤️🩹❤️🩹❤️🩹❤️🩹تو
پرنسس💙💙💙💙💙💙💙تو
پری❤️🩹❤️🩹❤️🩹❤️🩹تو
کم آوردممم
زیبارو💗💗💗تو
منمممم
پریزاد ❤️🩹❤️🩹❤️🩹❤️🩹 تو
فرست🤣
😂👍