رمان همسر دروغین p3

بعد از رفتن پدر زنش بلند شد و چمدانش باز کرد و یک دست لباس در آورد و پوشید. با استفاده از تلفن اتاق با زدن شماره صفر به پیش خدمت هتل وصل شد و بعد از سفارش غذا و گفتن شماره اتاق خداحافظی کرد و تماس قطع کرد. تلفن سر جای خود گذاشت و به بالکن اتاق رفت و به تماشای منظره بیرون از هتل پرداخت. ذهن و فکرش کمی مشغول فیونا بود و به همین زودی دلتنگ او شده بود. نمی دانست قرار است چگونه از شدت دلتنگی تا آخر هفته دوام بیاورد. از الان موقع قلبش بی تابی می کرد و مانند گنجشکی که در قفسی محبوس شده و برای آزادی تقلا می کند قلبش نیز برای دیدار دوباره با محبوب خود بی تابی می کرد و آرزوی او را داشت.

بعد از آنکه مرد از حم*ا*م برگشت با یکدیگر به پرونده ها رسیدگی کردند تا زمانی که پیش خدمت هتل غذاهای آن ها را آورد و به خوردن غذا مشغول شدند. تا عصر درگیر رسیدگی به کارهای باقی مانده و پرونده ها بودند و مرد جوان در آخر خسته بر روی تخت لم داد، ولی هنوز تعدادی برگه و پرونده دورش ریخته بود. _انگار خسته شدی. _آره واقعا زیادن سخته همشون تموم کنیم. _نیازی نیست امروز خودت رو خسته کنی که تمام بشوند مهم اینه پرونده جلسه فردا آماده است و این هارو میشه یه وقت دیگر هم انجام داد. _باشه.

روز بعد... ساعت ۹ و ۳۰ دقیقه صبح درحال آماده شدن برای جلسه بود و کت و شلواری شیری رنگ با کرواتی قرمز پوشید و کفش مشکی اش پایش کرد و نگاهی به خودش در آینه اتاق انداخت. دستی به موهایش کشید تا تارهایی که بهم ریخته بودند مرتب کند. _خوب شدی. از توی آینه نگاه به پدر زنش که پشت سرش ایستاده بود کرد و لبخندی کوتاه تحویل او داد. _ممنونم، شماهم بنظر میاد مثل همیشه خوشتیپ کردید. _من همیشه یک مدل تیپ میزنم فقط تو متفاوت میبینی. _این بار واقعا متفاوت شدید. _ خب آماده ای که بریم جلسه رو با موفقیت تموم کنی؟. _کاملا، هرچند یکم در طرز برخورد و رفتار شریک جدید نگرانم. _نگران هیچی نباش میدونم خوب پیش میره به هرحال اولین بارت که نیست چند ساله این کارو انجام میدی. _درسته اما همیشه این حس نگرانی باهام هست.

_محلش نده چون فقط میخواد گولت بزنه. یکی بر روی شانه مرد جوان زد و همراه با پرونده در دستش به سمت در رفت.مرد جوان نفسی عمیق برای کنترل نگرانی های درونش کشید و به پیش او رفت و پس از خارج شدن از اتاق به طبقه کف رفتند تا شریک جدید خود را در بار رستوران هتل ملاقات کنند. با داخل شدن به آنجا ابتدا با چشم کل مکان را رصد کردند و بعد از دیدن شریک خود که همراه با بادیگاردش به پیش او رفتند. شریک با دیدن آن دو از جای خود بلند شد و پس از مرتب کردن کت خود با آن دو دست داد و احوالپرسی گرمی کرد سپس سه تایی نشستند. _خیلی خب آقای گویچ امیدوارم این جلسه به خوبی پیش بره و بتوانیم شراکت جدیدی با یکدیگر آغاز کنیم واقعا از بقیه همکار ها و سرمایه دارها تعریف شمارو زیاد شنیده ام همچنین آوازه شرکتتون حسابی توی دنیا پیچیده. _خیلی ممنونم آقای کوید من و سهام دارم که دامادم هم هست واقعا مشتاق همکاری با شما هستیم.

هردو شروع به توضیح دادن و صحبت برای به توافق رسیدن بر سر مشارکت کردند و بعد از نیم ساعت وقتش بود تصمیم گیری برای توافق کنند. پدر زنش به او نزدیک شد و کمی سمتش مایل شد و با لحنی ملایم طوری که شریک آنان صدایشان نشنود شروع به صحبت کرد. _بنظرم مشارکت باهاش خوبه حداقل یه سودی برامون داره. مرد جوان قبل پاسخ دادن به او نگاه کوتاهی به شریک خود کرد و با لحنی آرام روی به پدر زنش گفت: _ولی به نظر من بهتره زود تصمیم نگیریم و یکم بیشتر شرایط بسنجیم به هرحال شرکت هم الان یکم داره افت میکنه و هنکاری با اون میتونه سهام و سودمون به خطر بندازه و مارو ورشکسته کنه به هرحال اون هم آن چنان شرکت رده بالایی نداره. _داری اشتباه میکنی این فرصت خوبی برای ماست مارک، نمیتونیم منتظر بمونیم یک شرکت دیگه بیاد باهامون شریک بشه.

_ولی کلی شرکت بهتر از اینم هست. _نباید ردش کنیم مارک اصلا متوجه هستی چه ضرری ممکنه کنیم اگر اینو رد کنیم؟!. _منم چون نمیخوام ضرری کنیم میگم ردش کنیم. شریک جدید با دیدن اختلاف نظر بین آن دو تصمیم گرفت به آنان فرصتی برای فکر کردن بدهد از این روی وسط گفتگوی آن دو پرید. _ببخشید آقایون!. ا این حرف هردو روی به او کردند. _اگر می خواهید میتونم چند دقیقه فرصت بدم که باهم به توافق برسید و نظرتون بگید. _چشم ممنونم، ببین پدرجان من واقعا همیشه صلاح شرکت رو خواستم و طبق بررسی هام از وصعیت سود و سهام شرکت در بین شرکت های کشوری و بین المللی دارم میگم به ضررمون میشه. پدر زنش که در فکر مال و سود بود اصلا نمی خواست حرف او را بپذیرد و می خواست اوضاع فقط جوری که خودش می خواهد پیش برود. _باید اول باهم به توافق برسیم بعد موافقتمون اعلام کنیم. _اینجور که داره پیش میره سخته باهم به توافق برسیم پدرجان، اگر قراره اینجوری باشه من فعلا نظرم نمیگم. بعد این حرف مرد بلند شد و با احترام از شریک جدید خداحافظی کرد و به سمت اتاق رفت.

همین که داخل اتاق شد کلافه کرواتش شل کرد و روی تخت نشست و دستی به موهایش کشید. آگاه بود که اگر این شراکت صورت بگیرد احتمال ضرر کردن شرکت و ورشکسته شدنشان بیشتر خواهد شد از این روی نمی خواست موافقتی با پدر زنش کند. مرد از این واکنش مرد جوان عصبی شده بود و نمی خواست فرصتی که جلوی رویش قرار دارد از دست بدهد و هر تلاشی برای به رسیدن به آن استفاده می کرد. از سر جایش بلند شد و شریک جدید او نیز همراه با او بلند شد. _منو ببخشید بابت این مشکل ولی اگر فرصت بدهید او را راضی میکنم تا شراکت حتما انجام شود. _مشکلی نداره آقای گویچ بهتون چند روزی وقت می دهم تا رای آخرتون بگید و وقت کافی برای تصمیم گرفتن داشته باشید.

_خیلی ازتون ممنونم، دوباره بخاطر پیش اومدن این سوء تفاهم عذر میخوام. _مشکلی نداره توی شراکت این اتفاق ها پیش میاد. بعد از دست دادن با او خداحافظی کرد و عصبی و کلافه به اتاق برگشت، برای نشان دادن خشم درونش در اتاق را کمی محکم بست تا مرد جوانی که روی تخت نشسته بود متوجه کند. _بگو مشکلت چیه که نمیخوای انجام بشه؟. _دارم میگم که به ضرر شرکته مارو ورشکسته میکنه اون یه شرکت کاملا قوی نیست و ماهم توی وضعیت بدی هستیم و اگر شراکت صورت بگیرد حتما ورشکسته خواهیم شد و همه چیز از دست خواهیم داد.