9 اسلاید پست توسط: سرگردان انتشار: 2 روز پیش 8 مرتبه انجام شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
من توی این پست، چندتا از نوشته های خودم رو به اشتراک گذاشتم
![عکس](/frontend/images/tests/items/1719831891192.jpg)
همه چیز فقط فکر و خیال است. دارم میفهمم که چقدر این بیهوده فکر کردن من را از پای در میآورد.
من در تمام عمرم، در قلعهای ساخته شده از خیالات ذهنم، زندگی میکردم. هیچگاه چشمم را بر روی واقعیت باز نکردم. همیشه نتایج بدی گرفتم چون در حال فرار بودم. در دنیای خیالات با معیارهای ذهنیام پیش رفتم که واقعیت نداشتند.
ترس. از ترس سمی کشندهتر وجود ندارد. چشمم را با اشکها شستم تا با شفافیت بیشتری واقعیت را ببینم. و این واقعیت بود که بهم گفت تو در خواب و خیال هستی.
در حالی که خیالات را واقعیت میدانستم. فقط دلم میخواهد خودم را در قعر جهان پرت کنم.
![عکس](/frontend/images/tests/items/171983195230.jpg)
چقدر دلم میخواهد که از این انسان لت و پار و تک بعدی بیرون بیایم. هر چقدر بیشتر به زندگی فکر میکنم و بیشتر برای پیدا کردن آن گنج مهم دفن شده زمین را حفر میکنم، بیشتر به عمق آن پی میبرم. و آخرش متوجه میشوم چقدر همه چیز دارد از حالت عادی خود خارج میشود.
با تماشای پرواز پرندگان متوجه میشوم که چقدر تک بعدی فکر میکنم. خودم را تسلیم چیزهای کوچکی کردم که باعث شده نتوانم ذهنم را پرواز بدهم. دلم میخواهد رها باشم و از قید و بندها آزاد.
آن چه چیزی است که مانع از نوشتن صفحات جدید میشود؟ به کتابی که از بدو تولد در دستم است، نگاه میکنم. صفحات زیادی را پشت سر گذراندم که فقط بعضی از آن صفحات نوشته شده است. از خاطرات مبهم. خاطرات مبهمی که در حال پاک شدن است.
شاید فکر کنید که باید صفحات جدیدی را شروع کنم. اما من این کتاب را نخواهم نوشت. این کتاب را تجربه خواهم کرد. فقط از خدا میخواهم که این کتاب را برایم طوری بنویسد که خودش میخواهد.
و تنها شرط نوشتن آن، به من بستگی دارد. اینکه من نقشم را پیدا کنم و بدانم چگونه آن را ایفا کنم. آن زمان است که میتوان، داستان های دیگری نوشت.
![عکس](/frontend/images/tests/items/1719831996521.jpg)
لطفا بیش از همیشه به درون خود مراجعه کنید. این واقعا خیلی نیاز است. میدانم که هزاران نوشته از این قبیل هر روزه دارند منتشر میشوند ولی بیخیال اینکه آنها چه چیزی را تجویز میکنند، به درون خودتان بیشتر شنا کنید. تا اعماق وجودتان. و حالا، نکتهای هم وجود دارد. آن هم اینکه این سخن من هم مانند همهی آن سخنانی است که با هزاران شکل مختلف، در فضای رسانهای در حال انتشار هستند.
![عکس](/frontend/images/tests/items/1719832046746.jpg)
نفرت مانند یک ماشین زمان است. یک ماشین زمان که ما را به گذشته میبرد. ما را متوقف میکند که باعث میشود همیشه به این فکر کنیم که باید تاوان بدهیم. درست است، اما به چه دلیل؟
نفرت مثل یک سیم خاردار، بین ما و دیگران فاصله میاندازد. تا جایی که برای خود نیز غریبه تر از دیگران میشویم.
این نفرت موقعی ایجاد میشود که روشنایی فانوس گذشته، کمتر به ما میتابد و تاریکی سایه خود را بر روی آن میاندازد. آنقدر که این فانوس خاموش میشود. هیچ روشنایی وجود ندارد و ما در تاریکی سردرگم میشویم. پس مجبوریم به دنبال چشمهای از نور بگردیم. اما هرگز این چشمه یافت نمیشود. سرانجام، تسلیم تاریکی میشویم که ما را میبلعد و نیست و نابود میشویم.
![عکس](/frontend/images/tests/items/1719832077224.jpg)
در این جهان، همگی غرق در مشکلات هستیم. در بین امواج مشکلات، اختاپوس هایی وجود دارند که روی سر ما چمباتمه میزنند و بازوهایشان را محکم دور آن میپیچند. وقتی جوهرهایشان روی ذهن ما پخش میشود، تمام افکار ما در تاریکی فرو میرود. راهی که من برای راحت شدن از دست این اختاپوسهای سمج پیدا کردم؛ این است که از جوهری که ذهنم را پوشانده، برای نوشتن استفاده کنم. آنقدر با جوهرهای این اختاپوسها مینویسم تا ذهنم از این آلودگی چسبناک پاک شود.
![عکس](/frontend/images/tests/items/1719832125158.jpg)
من در دورانی از زندگیام هستم که نمیدانم چه اتفاقاتی دارد برایم رخ میدهد. احساسات عجیبی دارم. ذهنم آنقدر درگیر چیزهای زیادی است که حتی نمیتوانم به خوبی روی کارهایم تمرکز کنم.
مفاهیم همه چیز برایم به حدی روشن است که کاملا گنگ به نظر میرسد.
این حس را دارم که اگر اشتباهی کنم، کارم تمام شده است. آنقدر دارم به خودم دیکته میکنم که میترسم غلط املایی داشته باشم. پس آنقدر تمرکز میکنم که در آخر میبینم کل متن را اشتباه نوشتم.
هر زمان که تصمیم گرفتم چیزی را کنار بگذارم، دنیا با باران اتفاقات ناگوار، بهم فهمانده که ای احمق!... تو هنوز هم گرفتار آن هستی!
هر زمان خواستم که خفه خون بگیرم، بیشتر حرافی کردم. زمانی که قدم های جدیدی برداشتم، بیشتر از قبل ترسیدم که نکند اشتباه رفتم؟
و در گوشهای متوقف شدم و تا ابد همان جا ماندم
بله، در لایه های زندگی، تناقضات زیادی جریان دارد.
هیچ نمیخواهم بگویم که این خوب است و عالی یا بد است و مزخزف... بلکه فقط میخواهم با پریدن به عمق پیرامون ناشناخته ام، بدانم که تاریکی تا کجا ادامه دارد.
برای حرف آخر میتوانم بگویم پشیمان نیستم که اجازه میدهم ذهنم در قعر زندگی ناپدید شود. اگرچه در این صورت خود من هم ناپدید میشوم. برای همین است که توانستم کیلومترها را شنا کنم بدون اینکه کسی متوجه نیستی من شود.
![عکس](/frontend/images/tests/items/1719832164977.jpg)
من برخلاف همهی آدمها پیش میروم. همگی دم از کودکی و دنیایی میزنند که در آن بیخیالی بودهاست. دنیایی که برای چیزهای کوچکی نگران میشدند. آنها میخواهند به دورانی آسوده برگردند. چون فکر میکنند دیگر تمامی ناخوشیهای زندگی را دیدهاند و تنها راه فرار از این مخمصه، بازگشت به کودکی است. گمان میکنند آن دوران بدون دغدغه های بزرگسالانه بهتر است. شما به این خاطر فیلتان یاد هندوستان میکند چون در گذشته به رشد عقلی نرسیده بودید تا بفهمید زندگیتان تحت تاثیر دنیای واقعی بوده است. تمام این دلایل پوچ و بیهوده است. اما من نمیخواهم به آن روزها برگردم و بگویم یادش بخیر. برای من یادش بخیری وجود ندارد. من متعلق به دنیای واقعی هستم و میخواهم این دنیا را بشناسم. من دلتنگ آن سرگرمیهای زودگذر نیستم. من بدون آن دوران، میتوانم رشد کنم و واقعیت را ببینم. با دیدن واقعیت، متوجه میشوم چقدر گزارههایی که مورد استفاده قرار میگیرد، تهی است و همه چیز فراتر از این توصیفات ماست که برای این دنیا، بیان میکنیم. واقعیت زمانی شکل میگیرد که بتوانی همزمان، جای چند نفر باشی. مانند نویسندهای که باید جای چند نفر فکر کند تا واقعیت بیافریند.
![عکس](/frontend/images/tests/items/1719832246823.jpg)
یک روز برای درس هندسه، فراموش کردم که تمرینات را بنویسم. اصلاح میکنم، از قصد ننوشتم چون برای همان روز، وقتم را برای آمار گذاشتم. از قضا، این دبیر هندسه تصمیم گرفت لیست کسانی را که تمرینات را ننوشتهاند تحویل مدیر بدهد. از طرفی هم اکثریت کلاس ننوشته بودند که این اعصاب دبیر را کاملا خط خطی کردهبود. من فقط به کتاب خالی از پاسخ، به سوالات زل زده بودم و سعی میکردم که رفتار مشکوکی نداشتهباشم. آنقدر احساس اضطراب داشتم که احساس گرمای تابستانی در وسط زمستان من را فراگرفته بود. حالا مهم نبود بروم دفتر، ولی جواب خانواده را چه میدادم که میتوانستند کلی مدرک علیه من داشته باشند که چرا تمرینات را ننوشتم! بعد از نامنویسی بچههای آخر کلاس، رسید بجلوی کلاس که گفت: "خب، این چند نفر( اشاره به من و چند نفر دیگر) چون همیشه مینویسند، پس احتمالا نوشتهاند و نیازی نیست بررسی کنم."
نفس عمیقی از راحتی کشیدم. این باعث شد چنین مفهومی به ذهنم برسد:
"اگر بگوییم که هر لحظه از زندگی برای یادگیری است، پس در نتیجه نباید برای خیلی از چیزها احساس تاسف کرد"
میدانم که این جمله، قطعیتی ندارد. ولی میتواند بیانگر این باشد که در هر چیزی، ممکن است حکمتی یا مفهومی پنهان وجود داشته باشد. مخصوصا برای من که میخواهم یک نویسنده بشوم و باید تجربه کوچکترین چیزها را هم داشته باشم تا بتوانم حس و حال با کلمات را به خوبی بیان کنم. شاید لحظاتی که ناخوشایند است، دارای پیامی خاص باشد و فقط نیاز باشد عمیق به آن نگاه کنیم. ناگفته نماند که همیشه اینشکلی نیست.
![عکس](/frontend/images/tests/items/1719832285454.jpg)
روزی چنین جملهای را از فیودور داستایوفسکی، نویسندهی مشهور روسی خواندم که دوست دارم با شما در میان بگذارم:
🔷کسانی که از داستایوفسکی جملاتی را استوری میکنند، خودشان نمیدانند داستایوفسکی چه کسی است!
9 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
5 لایک
داستانت عالیه:)
همینجوری با اشتیاق ادامه بده ❤️🩹
از خودت بهترین نویسنده رو بساز 🍁
هیچوقت نام امید نشو ،
چون با کمی تلاش
میتونی بهترین خودت باشی 🌷
همیشه تلاشت رو ادامه بده تا به اهدافت برسی🥹
با آرزوی موفقیت : لونا 🌻
🤔