
《...از روزی خواهیم ترسید، که مرور خاطرات گذشتهمان دردناک باشد...》
{قبل از شروع، کلبه ی ابیگل}...هوا سرد تر از همیشه بود،مه آلود و بارانی.ابیگل دور تا دور کلبه اش قدم برمیداشت و با استرس به فکر فرو رفته بود. پس از دقایقی تفکر گفت:چاره ای ندارم دراکو(اژدها)!.اونا بی اجازه اومدن به جزیره!.مجبوریم نابودشون کنیم!...دراکو،اژدهایی تبدیل شونده بود.موجودی که میتوانست به کوچکی یک مارمولک باشد که پشتش کریستال هایی درخشان و نوک تیر بود،یا به بزرگی اژدهایی تنومند باشد که نفسش آتشین بود.ابیگل گفت:تبدیل شو!...میریم به استراحت گاهشون و از نفس تو استفاده میکنیم تا اون سربازا رو از بین ببریم!...اونا غارتگرن و پیشگویی اونا رو رد صلاحیت کرده!...سپس نفسش را با استرس بیرون داد و سوار بر اژدهایش روبه سربازانی که در اصل باستان شناسان و رزمندگان entj (رئیس بزرگ)بودند پرواز کرد...
{زمان حال،درمسیر زندان الماسی}...intj و entp هنوز هم enfp را کشان کشان به سوی زندان الماسی میبردند و مورینا هم همراهشان میآمد... مورینا:enfp تاحالا به این فکر کردی کسایی که براشون مهمی روزی این بلارو سرت بیارن؟...enfp با نگاهی سرشار از نفرت گفت:تاحالا به این فکر کردی اگه ورق برگرده تک تک موهاتو میکَنم؟!...مورینا قهقه ای شیطانی سر داد و گفت:اما ورق برنمیگرده!...تموم شد!...تموممم!!...تو می*میری و دوستات تا ابد برای من کار میکنن!enfp نگاهی به دو دوستش انداخت،بی شک این اولین باری بود ک یک کار را باهم انجام میدادند! و آنقدر باهم هماهنگ بودند.آن هم مصادف شده بود با زندانی شدن enfp!...مورینا:خب خب رسیدیم!...این زندانو ببین!زیباست!...زندان الماسی مانند شیشه ی عطری بزرگ بود. البته شیشه ای بی رنگ و گرد.مورینا چند دکمه ک بغل زندان الماسی بودند را فشار داد و دری پدیدار شد.intj وentp با بی حسی تمام enfp را درون زندان الماسی پرت کردند و سراغ پستی که مورینا به آنها داد بود رفتند.مورینا گفت:خصومت شخصی نیست دختر جون!...باید بدونی توی این جزیره یه گنج بزرگ خوابیده! بزرگ ترین گنج گذشته ،حال و آینده ی کل دنیا!با اون میتونم ملکه ی جهان بشم!.و راه دست یابیش دست توعه....سه پری دریایی که مانند دانشمندان لباس پوشیده بودند به مورینا ملحق شدند و هر چهار نفر وارد زندان enfp شدند مورینا:گردنبند و بده به من! Enfp:حرفشم نزن! دو پری دستان enfp را گرفتند و مورینا گردنبند را از گردن enfp بیرون آورد و به محض اینکه گردنبند د دستان مورینا قرار گرفت درخشش همیشگی اش را از دست داد.یکی از پری ها گفت:ملکه.ا.ا.انگار طوری طراحی شده که فقط برای شخصی که سرنوشتشه بدرخشه!...مورینا که دیگر از خشم قرمز شده بود فریاد زد:پس کشون کشون میبریمش سمت گنج و اون برامون پیداش میکنه بعدش شخصا خفه ش میکنم!!!حالا برید!زودددد!!!...و همه enfp را ترک کردند و enfpدر زندانی غیر قابل نفوذ تنها شده بود...
سرپرست نگهبانان قصر، پری ای به نام "دِلامور" بود.او به تک تک قهرمانان قصه ی ما که دیگر کنترلشان به دست پری ها بود وظایفی داد...همانطور که انتظار میرفت entp به همراه intj نگهبانان درگاهی بودند که به زندان منتهی میشد.بقیه ی اعضای تیمشان به اتاق رزم رفتند و برای نبرد شروع به تمرین کردند.نبردی که نمیدانستند چیست و برایشان هم مهم نبود؛چون کنترلی روی افکارشان نداشتند. بعد از چند ساعت تمرین، پری ها به آنها دستور دادند تا پانزده دقیقه استراحت کنند و به اتاق قدیمی خودشان بازگردند.اما همه،از موضوعی مهم غافل بودند!...چیزی که میتوانست جریان داستان را تغییر دهند!...به او بستگی داشت که سرنوشتشان چطور رقم بخورد.کسی که حال باید دوستی را پیدا میکرد و دوستانی را نجات میداد...intp...
intp خسته تر از همیشه بود.ساعت ها تظاهر به آنکه تحت فرمان فردی دیگر است طاقت فرسا بنظر میرسید!دیدن زجه های رفیق قدیمی اش و کاری نکردن دردناک بود.عذاب وجدان امانش را بریده بود.اما فرصت پشیمانی و افسوس خوردن را نداشت... پانزده دقیقه وقت داشت تا افکارش را سامان دهد.با خود فکر کرد《enfp...اون هیپنوتیزم نشده بود..باید برم ببینمش..شاید بتونم ازش کمک بگیرم تا ی فکری برای این اوضاع بکنم..اما اول باید خودمو به زندانش برسونم!..》با آمدن صدای دلامور که فریاد زد:وقت استراحت تمومه!...رشته ی افکارش پاره شد و شروع به کاری کرد که از آن متنفر بود،مطیع بودن!

enfp با ترس و وحشت از خواب پرید.رویاهایش جدیدا رنگ و رویی تازه به خود گرفته بودند.او خواب دیده بود که با دوستانش در ساحل قدم میزند.همه چیز آرام بود که ناگهان آب دریا به بالا حرکت کرد و شکل یک مقبره ی بزرگ به خود گرفت،سپس یخ زد و منجمد شد. شن های روی زمین جان گرفتند و به شکل هیولاهایی غول پیکر تبدیل شدند ،همه را گرفتند و به درون مقبره بردند و درون آن زندانی کردند..مقبره ای که بالای دروازه ی آن علامت بینهایت حک شده بود...هنوز از ترس میلرزید که صدایی شنید. 《سلام؟》...enfp:س.س.سلام؟...لحظه ای بعد پری ای زیبا از دری مخفی وارد اتاق شد.و با لبخندی گرم و زیبا گفت:..من میتونم کمکت کنم!... enfp با شک و تردید گفت:شما کی هستید؟...دختر گفت:من آنیسا هستم!...و با صدایی لرزان ادامه داد:دخترِ مورینا...(عکس بالا آنیسا ست) enfp:خب..باور میکنم حرفتو!..حالا چه کمکی بهم میکنی آنیسا؟..آنیسا گفت:من میدونم طلسم پری هارو چطور از بین ببرید!...{ادامه دارد..}
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
(تکرار کامنت قبلی)
عالیییی
بوخودا من فقط به امید داستان تو هفته ای یه بار به تستچی سر میزنمممممم
توروخدا امیدمو ناامید نکن و دلمو نشکوننننننن🥲🥺
چشم 😔انقد ذوق زده م نکن لهنتی!🥲🤡
مرسیییییی🥹🥹
می دونستممممممم
Intp گردنبند داشت پس جادو نشده بودددددد
مطمئن بودممممممم
منم
جیییییییغ
من از تستچی رفته بودم اما اومدم نگاه کنم ببینم احیانا پارت ندادی که دیدم دادیییییی
هوراااااااااه
خوشحالم ک خوشحالت کرد:')
مرسی که خوشحالم کردییییی☆_☆
ناظرش بودم
فرق العاده بود
مرسیی:))
حتما تو هم خیلی به امتیاز نیاز داری🌷
پس مشکلی نیست میتونی توی نظرسنجی آخر من
شرکت کنی🌱
یه قرعه کشی ده هزار امتیازی!هرشانس فقط ۲۰۰ امتیازه.پس بدو و شانس خودت رو امتحان کن تا ظرفیت پر نشده
پین؟
عالییییییییییییییییی
پارت بعد !پارت بعد!
بنظرم اگه یکم تلاش کنی بتونی این داستان رو چاپ کنی!این تعریف نبود ،شوخی هم نبود،جدی میگم یکم دیگه تلاش کنی میتونی یک نویسنده معروف بشی!
منم دارم داستان مینویسم تموم که شد اول برای تو میفرستم اگه خوب بود منتشر میکنم.
راستی میشه به نظرسنجیم هم سر بزنی؟
مرسیی:)))
حتما! فکر خوبیه:))
عاللیی بود
پارت بعد رو سریع بزار
مرسیی:)
چشم^^ وقت کنم مینویسم