فرشته زخمی

اول از همه ممنونم انیزه دادید واسه منتشر کردنش🥺♥️ نظرتون رو حتما تو کامنتا بگید

باد شدیدی میومد سریع خودمو رسوندم به زیر درخت و گرد و خاک نره تو چشمم روی نیمکت نشستم یه پسر بچه افکارم رو به هم ریخته بود یکسره بهم زل می‌زد توپ رو پرتاب کرد افتاد جلوی پام . موهای فرفری چشمای درشت مشکی داشت طرح لباسش از زیر کافشنش معلوم بود عکس چند تا جوجه بود لبای نازکی داشت و قدش زیادی کوتاه بود

همینطور که چشمش بهم بود یواش خم شد و توپشو برداشت می‌خواست بره که گفت: شبیه فرشته‌های خیلی خوشگلی! گفتم :جدی؟ انگار روش بهم باز شده بود اومد کنارم نشست گفت: آره ولی نه هر فرشته‌ای گفتم:خب چه فرشته‌ای ؟ گفت:فرشته‌های زخمی گفتم: فرشته‌های زخمی؟ گفت: آره، مامانم میگه فرشته‌ها وقتی فرشته ها عاشق آدما میشن خدا بالاشونو می‌گیره و به زمین میان بعد اونی که دوسش داشتن از پیش اون فرشته میره بعد فرشته‌ها دلشون برای کسی که دوسش داشتن و بالاشون تنگ میشه اون موقع به خودشون صدمه می‌زنن مثل تو :) گفتم:تو از کجا می‌دونی من به خودم صدمه می‌زنم؟

گفت:دستات زخم لبخند کوچیکی زد یهو یه صدا از دور اومد خیلی آشنا بود انگار این صدا رو یه جایی شنیدم صدا نزدیکتر شد: پسرم تو اینجا چیکار می‌کنی ؟بیا اینجا پسر بچه گفت: بابا از اون فرشته‌هایی که مامان میگه اون مرد خم شد و پسرشو از کنارم برداشت دوباره بوی همون عطر باعث شد خاطرات قدیمی یادم بیاد بعد گفت: از کدوما؟ نمی‌خواستم سرمو بالا بیارم فکر اینکه خودش واسه عذابم میداد سرم بالا آوردم خودش بود اشک توی چشام جمع شد انگار اونم از دیدن من شوکه شده بود جلو رفتم بوی عطرشو واضح حس می‌کردم گفتم: پسرت مثل خودته فرفری و مهربونه

گفت من نذاشتم حرفمو کشیدم و رفتم گاهی وقتا بچه‌ها بیشتر آدم بزرگا رو درک می‌کنن خودش که نه ولی انگار بچه‌اش فهمیده بود تو دلم چی می‌گذره :)