قسمت 5
همین طور که داشتن به جلو میرفتن یهو دانیار جلوی یه کوچهی تاریک و تنگ وایساد، توی اون کوچه یه نفر بود اما دیزی نمیتونست درست حسابی ببیندش.
دانیار یه جیغ بلند زد و گفت:«سیاهههههه تویی اینجا چیکار میکنی؟. »
اون شخص جلوتر اومد و گفت:«صداتو بیار پایین ما تو مأموریتیم. »
رو کل صورتش ماسک داشت و صورتش معلوم نبود، موهاش خاکستری بود و شمشیر داشت اونم دوتا و توی کفش هاش و دست کش هاش چاقو داشت.( یارو خیلی خطرناک بود! )
دانیار:«چه مأموریتی؟ مگه قرار نبود از این کار عقب بکشی؟ میخوای خودتو به کشتن بدی؟. »
اون شخص:«گزارش شده توی زیرزمین این منطقه یه نوع شیطان سکونت داره که حدودا 2000 سالشه.
عقب نکشیدیم و قرار نبود عقب بکشیم، من به این راحتی ها نمیمیرم. »
دانیار:«پس چرا به من گفتی قراره عقب بکشیم؟. »
اون:«من،من بهت دروغ گفتم چون تو برای این کار جوان بودی... خب حالا چیکار میکنی؟ آرگو بهم گفته بود که یه کاربر فناوری شدی درسته؟. »
دانیار سرشو انداخته بود پایین و یجورایی یکم ناراحت بود و گفت:«آره.»
دیزی همینطور به دانیار و اون شخص خیره شده بود و دست دانیار رو گرفت و گفت:«میشه منو معرفی کنی؟. »
دانیار سرشو بالا کرد و یکم خندید و گفت:«اوه، باشه. ایشون فرمانده ی نیروی جاسوسی آرگو هستن و به اسم( سیاه) شناخته میشن( فرمانده سیاه).»
دیزی:«اه.»
دانیار:«سیاه، اینم خواهر کوچکتر منه دیزی. »
سیاه:«از آشنایی با شما خوشبختم. »
دیزی:«دانیار، تو قبلا عضو این نیرو بودی؟. »
دانیار:«اوه، راستش آره اما فقط برای یه مدت کوتاه اونم چون بهم گفتن قرار کار نیرو تموم بشه. »
دیزی:«اه، چقدرم باهم صمیمی هستین، بنظرم بهم میاین. »
دانیار و سیاه باهم گفتن چی ما اصلا صمیمی نیستیم دانیار گفت:«اون که اصلا احساس نداره فقط بلده سر ببره تازشم اون فرمانده ی سابق منه و منو بیرون کرد.»
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
3 لایک
داستانت عالیه:)
همینجوری با اشتیاق ادامه بده ❤️🩹
از خودت بهترین نویسنده رو بساز 🍁
هیچوقت نام امید نشو ،
چون با کمی تلاش
میتونی بهترین خودت باشی 🌷
همیشه تلاشت رو ادامه بده تا به اهدافت برسی🥹
با آرزوی موفقیت : لونا 🌻