13 اسلاید پست توسط: ₙₑₖₒ🐈⬛ انتشار: 6 ماه پیش 111 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
اگه منو متهم کردین که اسم و ایده داستان رو از گسترش قلمرو سوکونا اسکی رفتم خودتون میدونین و خودتون-
تق تق. داشتند در میزدند.
رفت و در را باز کرد. بعد از شنیدن صدای زنگوله ، برگشت سر ماهیتابه. درد پرسه زنان و پریشان حال از در آمد داخل. آشپز گفت:«امروز وقت ندارم به غرغرهات گوش بدم. مشتری داریم».
درد خودش را روی صندلی ولو کرد:«چی میپزی؟».
آشپز گفت:«ماکارونی».
به طرف اتاق در آهنی رفت:«با نمک خوشحالی».
درد آه کشید:«مثل همیشه،مگه نه؟همشون غذا رو با نمک خوشحالی میخوان. همه میخوان شاد باشن و بخندن».
آشپز دست خوشحالی را گرفت و از اتاق بیرون کشید و بردش سر ماهیتابه. جواب درد را با چند کلمه کوتاه داد:«آدما همینن».
بعد هم برگشت و درد را نگاه کرد:«قرار بود امروز به جونم غر نزنی. گفتم مشتری دارم».
درد دوباره غرغر کرد:«کی به مشتری اهمیت میده؟».
آشپز با چشم های قهوه ای نافذش به درد خیره ماند:«من».
درد دست هایش را به علامت تسلیم بالا برد:«باشه،من تسلیم».
_پس برو توی اون اتاق در آهنی که حضورت رو پنهان کنه و درمان من کارساز بشه.
درد بلند شد و رفت توی اتاق.آشپز توی اتاق انواع و اقسام احساسات را در آنجا نگه داشته بود. غم،شادی،لذت،رنج،حسادت،و....
فقط هم برای رونق گرفتن آشپزخانه اش. بانویی که هیچکس نمیدانست کیست،از کجا آمده و چگونه احساسات را کنترل میکند. حتی نامش را هم نمیدانست، فقط "آشپز"،"بهترین روانپزشک" و "بانوی جوان" صدایش میزدند.
آشپز دست خوشحالی را در دست گرفت و بعد نمک را در ماکارونی ها ریخت. ماکارونی ها را هم زد و بعد از چند دقیقه،چندتا رشته اش را چشید. بنظر میامد خوب شده باشد.
ماکارونی ها را ماهیتابه درآورد و ریخت توی یک بشقاب. روی میز یک رومیزی خوشگل سفید با طرح گل های ریز قرمز پهن کرد و بعد بشقاب را گذاشت روی میز.نمکدان،فلفدان،آویشن و سس گوجه را هم روبه روی بشقاب. دستمال کاغذی را وسط میز گذاشت،کنار یک گلدان که پر از آب بود و یک گل دیزی در آن. یک قاشق و یک چنگال هم گذاشت دو طرف بشقاب.
دست هایش را کش و قوس داد و پیش بندش را درآورد. موهای مشکی اش را شانه کرد و یک روبان قرمز به آنها بست.دست هایش را شست و بعد هم روی صندلی رو به روی صندلی ای که جلویش بشقاب ماکارونی را گذاشته بود نشست؛همیشه دوست داشت قیافه مشتری وقتی غذادرمانی های مخصوصش را میخوردند ببیند.
آماده بود مشتری اش بیاید.
به ساعت خیره شد،الآن ها بود که مشتری برسد.در دلش شمرد:یک،دو،سه...
صدای زنگوله در آمد و مشتری وارد شد.
مردی بود در اواسط سی سالگی اش و نسبتا خوش قیافه؛با دماغی عقابی،چشم های عسلی و موهایی جوگندمی که به یک طرف شانه شده بودند. در چشم هایش پریشانی و غم دیده میشد،به همین دلیل به آشپزخانه بهترین روانپزشک شهر پا گذاشته بود.
بانوی جوان لبخندی برلب هایش نشاند:«به آشپزخانه مالیخولیا خوش آمدید،جایی که میتوانید احساساتی که میخواهید را فقط با خوردن یک بشقاب غذای خوشمزه به دست بیاورید!».
قطره های درشت عرق بر پوست پیشانی مرد میدرخشید. انگار که دنبال چیزی است بگردد،چشمانش مدام اینور و آنور میچرخید. لبخندی زوری و قاطی شده با تهوع و استرس تحویل بانوی جوان داد:«س..سلام. صبحتون..یعنی چیز،ببخشید..عصرتون..نه نه..ظهرتون بخیر. خیلی ممنون که من رو به عنوان مشتری قبول کردین».
بانوی جوان کنار رفت:«بفرمایید،بنشینید! لطفا از غذاتون لذت ببرید».
مرد سرتکان داد:«بله،درسته،باید بشینم».
مرد نشست و کمی از سس گوجه را روی بشقشاب ماکارونی ریخت. چنگال را برداشت و مشغول خوردن شد. بانوی جوان به طرف اتاق درآهنی رفت و چندتا از احساسات منفی،مثلا نفرت و غم را آورد و بعد نشست جلوی مشتری.
روند کار اینطوری بود که علاوه بر خوردن ماکارونی ای که در آن نمک شادی ریخته بود،احساسات منفی را هم میاورد تا اثرات خودشان را از فرد بیمار دور کنند. هرچندوقت یکبار احساسات از اتاق درآهنی فرار میکردند و به خانه مردم سر میزدند.از آزادترین احساسات،درد بود که هی بین خانه بانوی جوان و بقیه خانه ها رفت و آمد داشت.درد معمولا شکایت داشت که مردم اصلا از او تشکر نمیکنند که باعث قوی تر شدنشان میشود و میخواهند همیشه شاد و خوشحال باشند. البته تقریبا همه احساسات منفی از اینجور غرها میزدند و پیش بهترین روانپزشک بهترین مکان گفتن این حرف ها بود،چون احساسات روی او اثری نداشتند،فقط گاهی اثر اندک.او دربرابر احساسات محافظت شده بود،همه افراد خاندانشان اینگونه بودند،همچنین آنها به عنوان انسان های صبوری شناخته میشندند؛زیرا به غرغرهای احساسات منفی درمورد اینکه چرا مردم قدرشان را نمیدانند و چرا احساسات منفی اند و مثبت نیستند و منفی شناخته میشوند گوش میکردند. بهترین روانپزشک هم کاری به آنها نداشت. به هرحال طبیعت احساسات اینجوری بود،حرف میزدند و آزادانه بین مردم میچرخیدند؛ اما بیشتر مواقع احساسات پیش او بودند.
به روش خودش میگفت غذادرمانی. روش غذادرمانی و البته آشپزخانه مالیخولیا نسل اندر نسل در خاندان آنها چرخیده و حالا نوبت این بانوی جوان بود. برای این اسم رستورانشان آشپزخانه مالیخولیا بود که معمولا افراد مبتلا به افسردگی های حاد،مالیخولیا و انواع اختلال های روانی دیگر از این قبیل به رستوران آنها سر میزدند و طلب غذادرمانی میکردند. بعضی ها هم،به دلایلی که خودشان میدانستند،میامدند و غذاهایی با نمک یا شکر ناراحتی میخواستند. اگرچه عجیب بنظر میرسید،ولی بانوی جوان در این نوع موارد مامور بود و معذور و هرچه مشتری میگفت را اجرا میکرد. احساسات منفی هم خیلی از این آدم ها راضی بودند.از آنجایی که این نوع افراد کم بودند و روش غذادرمانی تاحدودی سخت و و وقت بر،قیمت ها گاهی خیلی گران بود. البته بعضی روزها هم حراج میکرد و آنوقت سرش عین چی شلوغ میشد!
مرد آخرین رشته های ماکارونی را هم در دهانش گذاشت و از جایش بلند شد. بانوی جوان به قیافه ای راضی به مرد خیره شد. برق خوشحالی چشمان مرد را احاطه کرده بود. بله،این هم اتفاقی بود که پس از خوردن غذاهایی با نمک شادی میفتاد. فقط...
بیخیال فقط شد. کمی سرش را به پایین خم کرد و گفت:«خیلی ممنون که امروز مهمونمون بودین. یادتون باشه،همیشه اگه مشکلی براتون پیش اومد اول به ما سر بزنید!».
مرد هم لبخند شادی زد:«خیلی ممنون،بانو.واقعا تکنیک غذادرمانیتون بهترین چیزیه که تاحالا دیدم..یا درواقع چشیدم». دسته ای پول به بانوی جوان داد.
بانوی جوان هم به نشانه ادب سری تکان داد و مرد را به بیرون هدایت کرد.
بانوی جوان خودش را روی صندلی انداخت و لبخندی از سر رضایت زد. البته برای استراحت کمی زود بود. فردا مشتری ای داشت که چیزی با شکر غم میخواست. قصد داشت برایش بستنی درست کند. البته برای تازه بودن بستنی و اثر بهتر آن،باید فردا درستش میکرد؛ولی بد نبود برود و دستگاه بستنی ساز را از انباری بیاورد.
دست هایش را به هم کوبید و از جای خود بلند شد. پیراهن کرم رنگش را بالا گرفت و به سرعت به طرف انباری رفت. آستین هایش را بالا زد،و این حرکت باعث شد عضله هایش از زیر پیراهنش پیدا شوند. کمتر کسی میدانست بانوی جوان گاهی ورزش بدنسازی میکند.
بستنی ساز را،که دستگاه نسبتا سنگینی بود را به آسانی بلند کرد و برد توی خانه. عرقش را پاک کرد،حالا میتوانست با آرامش خیال استراحت کند.
درد در آهنی اتاق را باز کرد و آمد بیرون:«خب،الان میتونی به غرغرام گوش بدی؟».
بانوی جوان یکهو زد زیر خنده:«کی تاحالا شنیده احساسات بخوان درد و دل کنن؟».
درد ترش کرد و با نگاهی غضبناک به بانو خیره شد.
بانو سر تکان داد:«باشه،باشه..من تسلیمم. چه اتفاقی افتاده؟».
درد دست به سینه ایستاد:«اول بگو ببینم،مشتری بعدیت چی میخواد و کی میاد؟».
بانو پاسخ داد:«فردا؛یه دختر شونزده هفده ساله،برای بستنی با شکر غم میاد».
درد خشنود بنظر میرسید؛«از مشتری هایی که دنبال احساسات به قول خودشون منفی میان خوشم میاد. بالاخره یکی باید قدر بدونه!».
بانو به درد خیره نگاه کرد:«خیلی خب. حالا مشکل چیه؟».
درد آهی کشید و روی کاناپه نشست:«بانو،تو هم مثل آنها انسانی. چرا شماها ترجیح میدید احساساتی مثل شادی و لذت و از اینجور قبیل داشته باشید تا نفرت و درد و انزجار؟چرا اون احساساتی که اول گفتم رو مثبت میشناسید و احساساتی که بعدش رو گفتم منفی؟ چرا هرکسی احساسات منفی رو دوست داشته باشه روانی حساب میشه؟».
بانو به سقف خیره شد:«این سوال ها رو از منم نپرس...چون جوابشون رو نیمدونم.باور کن،منم مثل خودت یک عالمه دنبال جواب این سوالا گشتم..ولی هیچوقت پیداشون نکردم».
بانو از جایش بلند شد و دست درد را گرفت:«ولی عیبی نداره. هروقت که از رفتار بقیه مردم خسته شدی بیا خونه من،به حرفت گوش میدم».
دست های بانو گرم بودند و لبخند ملیحی برلب داشت. درد هم شروع کرد به لبخند زدن..
تا اینکه چشمان بانو را دید. چشمانش خالی بودند،خالی خالی؛از هر گونه احساس و عاطفه و حالت انسانی ای. فقط تاریکی در آن دیده میشد..
مردمک چشم درد از ترس گشاد شد. دیگر نمیدانست چه کار باید بکند،چشمان بانو وحشت عظیمی در دلش انداخته بود.
دستانش عرق کرده بود. آرام از دستان بانو بیرونش کشید. سرش گیج میرفت. خورد زمین.
احساس میکرد الان خون بالا میاورد. این تاریکی عظیم که در چشمان بانو دیده بود چه بود؟این پوچی مطلق چه بود؟
به سختی ایستاد. خورد زمین. دوباره بلند شد. تلو تلو خوران رفت پیش بانو:«وایسا..وایسا!».
بانو رفته بود کنار یکی از گلدان هایش و گوشش را به برگ گیاه چسبانده بود:«هیسسس.دیگه ساکت باش. گله داره حرف میزنه،میخوام بشنوم».
درد دستش را به دیوار گرفت تا بتواند بایستد. چگونه..بانوی جوان..چقدر عجیب و غریب بود...
سعی کرد از حنجره اش صدا تولید کند:«چجوری صداش رو میشنوی؟».
بانو بی آنکه رو برگرداند جواب داد:«خیلی راحت».
درد که داشت جلوی خودش را میگرفت که بالا نیاورد گفت:«اصلا چجوری میتونی باهام حرف بزنی و تحت تاثیرم قرار نگیری و درد نکشی؟».
بانو برگشت و روی کاناپه نشست. با خونسردی جواب داد:«من نه میتونم ببینمت و نه بشنومت و نه حست کنم. فقط یکچیزی بهم میگه تو اینجایی و میتونم بفهمم چی میگی.همین».
درد هراسان آمد و کنار بانو نشست:«یعنی چی..این حرفها یعنی چی؟».
_یعنی همینی که گفتم.
درد بار دیگر با حیرت به بانو خیره شد و سپس به اتاق درآهنی برگشت.
رو کرد به بقیه احساسات:«شما..چیز عجیبی از بانو حس نکردین؟».
خوشحالی متفکرانه سرتکان داد؛«آره..بانو خیلی عجیبه».
غم هم تائید کرد:«اینکه میتونه با ما باشه ولی تحت تاثیرمون قرار نگیره...».
خشم با صدای بمش گفت:«درمورد اثرات روش غذادرمانیش چیزی میدونین؟».
همه با تعجب به خشم نگاه کردند.
درد با دلهره ای بیشتر از قبل به خشم نگاه کرد:«ا..اثرات؟».
خشم سرتکان داد؛«آره،اثرات. مثلا،یکی که غذا با نمک خوشحالی میخوره روز آخر زندگیش دچار غم شدیدی میشه. یا اونی که دسری با شکر غم خورده روز آخر زندگیش با یه شادی خیلی بزرگی میمیره».
ترس هم سرتکان داد؛«عجیبه..واقعا عجیبه».
لذت جواب داد:«ولی حرف زدن درموردش چیزی رو حل نمیکنه،نه؟».
حسادت گفت:«حق با لذته،فعلا باید بریم سر کارامون».
همه رفتند و درد تنها ماند. احساس میکرد توی حالت غم بار و یکنواختی گیر افتاده،حالتی که شاید مالیخولیا صدایش میکردند. بی ربط نبود که اسم اینجا آشپزخانه مالیخولیا بود. دیگر نمیخواست پیش مردم برود،همینجا خوب بود؛مردم قدرش را نمیدانستند برای همین او هم دیگر مزاحمشان نمیشد.
بانوی جوان،از خواب بیدار شد؛امروز هم کلی کار داشت.
در یخچال را باز کرد. شیر و یخ و کمی توت فرنگی و بلوبری برداشت. از داخل کابینت هم کمی شکر برداشت.
بعد رفت سمت اتاق درآهنی و غم را صدا کرد. غم مطیعانه از در به بیرون خزید و دست بانو را گرفت تا آشپز شکر را داخل بستنی بریزد.
آشپز آستین های پیراهن قرمزی که آنروز پوشیده بود را بالا زد و شروع کرد به چرخاندن دسته بستنی ساز.
تقریبا کار سخت و طاقت فرسایی بود،ولی آشپز از پسش برآمد. پس از یک ربع؛بستنی آماده شده بود.
بستنی را توی یک کاسه بلوری ریخت. یک قاشق برداشت و کمی از آنرا تست کرد. بنظر میامد خوب شده باشد. بلند شد و کاسه را گذاشت توی یخچال تا خنک بماند.
رومیزی را دوباره روی میز پهن کرد. این بار،وسط سفره یک دسته گل خشک شده میخک گذاشت. یک قاشق تمیز هم گذاشت روی میز.
به باغچه اش رفت و چندتا رز مینیاتوری صورتی چید. کاسه را از یخچال بیرون آورد و گل ها را با سلیقه دورش چید.
به ساعت خیره شد. تیک..تاک.تیک..تاک.
مشتری اش کم کم میرسید.
زیرلب شمرد،یک..دو..سه.
صدای زنگوله به گوش رسید،که به معنای باز شدن در بود.
دختری با موهای قهوه ای و چشمان سبز که بهش میخورد شانزده ساله باشد وارد شد. لبخند کوچکی روی لبش بود.
آشپز از جایش بلند شد و با لبخندی که برلبانش آمده بود شروع کرد تکلم کردن کلماتی که همیشه میگفت:« به آشپزخانه مالیخولیا خوش آمدید،جایی که میتوانید احساساتی که میخواهید را فقط با خوردن یک بشقاب غذای خوشمزه به دست بیاورید!».
دختر هم لبخندی زد:«خیلی ممنون». بعد هم پشت میز نشست و شروع کرد به قاشق قاشق خوردن بستنی.
چشمان دختر برق زدند:«وای،چقدر شیرینه!من از چیزای شیرین خیلی خوشم میاد».
بانوی جوان هم خندید:«خوشحالم که خوشتون اومده».
روی صندلی نشست:«ببخشید،میتونم یه سوال ازتون بپرسم؟».
دختر سرش را بالا آورد:«بفرمایید».
بانوی جوان به کاسه بستنی خیره شد:«تقریبا همه مشتری هایی که اینجا میان،غذاهایی با نمک یا شکر شادی میخوان. چرا تو چیزی با شکر غم خواستی؟».
دختر گفت:«ببخشید،میشه قبل از اینکه جوابتون رو بدم یه سوال دیگه بپرسم؟».
بانوی جوان نگاه کنجکاوانه اش را به دختر دوخت:«بگو».
دختر قاشقی دیگر از بستنی را توی دهانش گذاشت:«برای چقدر وقت غذاهاتون اثر داره؟».
بانو جواب داد:«سه ماه».
دختر سری تکان داد؛«خیلی خب. همه مردم میخوان شاد باشن.ولی اونا نمیدونن غم چه خوبی هایی داره. تو رو قوی تر میکنه و به یه بلوغ فکری میرسونه. توی غم حتی خلاقیت هایی ازت سر میزنه که توی حالت عادی اینجوری نیست. مثلا همین ونسان ونگوگ،خب اون افسردگی حاد داشت ولی از بهترین نقاشامونه».
بانو لبخند زد:«دیدگاه جالبی داری،دختر جوان».
درحالی که میرفت تا خوشحالی را بیاورد زیرلب گفت:«مطمئنم این استدلالت باعث رضایت غم میشه».
دختر نگاهی به بانو کرد:«چیزی گفتین؟».
بانو سرتکان داد و لبخند زد:«نه،هیچی».
بعد هم کنار رفت تا خوشحالی کارش را بکند.خوشحالی که لپش را گاز گرفته بود،آمد تا تمام شادی دختر را ازش بگیرد.
کم کم،برق شادی در چشمان دخترک خاموش شد. بانوی جوان میتوانست هاله ناراحتی را دور او حس کند. به جای برق خوشحالی،در چشمان دخترک اشک دیده میشد؛اشک های درشت که روی لباسش میریختند و لکه های خیس درست میکردند.
بشقاب را در کاسه بستنی خالی انداخت و از جایش بلند شد. رو به بانوی جوان تعظیم کوتاهی کرد:«خیلی ممنونم. هیچ روش بهتری برای ایجاد غمی که میخواستم نبود. واقعا کمک بزرگی کردین». دسته ای پول کف دستان بانو گذاشت.
بانو هم لبخند زد؛«خوش حالم که مطابق میلتون بوده. اگه نیاز به خدمات عاطفی دیگه ای داشتید،میدونید به کجا سر بزنید».
دختر بار دیگر سرتکان داد و از خانه خارج شد.
بانو رو به غم کرد:«بفرما،همیشه غر میزنین ولی آدمایی هستن که قدرتون رو خیلی میدونن».
غم گفت:«درسته..این خیلی خوبه.همه احساساتن که برای انسان مفیدن و نه فقط یکیشون. آدم با همه احساساتش،با همه ادراکش کامله».
بانو با تعجب به دوروبر خیره شد:«راستی،حرف همه احساسات شد،درد کوش؟». شادی شانه اش را بالا انداخت:«از دیشب افسردگی گرفته و تو اتاق خودشو زندونی کرده».
بانوی جوان آهی کشید؛«کاشکی بود و حرفاش رو میشنید».
سر بانو درد میکرد. بلند شد تا برای خودش چای درست کند.
بعد دوباره برگشت و روی کاناپه ولو شد.
چشمانش گرم شدند و خوابش برد. خواب کوتاهی دید،خیلی کوتاه؛اصلا در حد یک منظره. برف میامد و باد دانه های ریز و خنک برف را توی صورت همه عابران پخش میکرد.
بانوی جوان و سه نفر دیگر سوار درشکه در جاده بودند.
صدای سوت سماور بانو را از جا پراند.
خنده عصبی ای کرد و بدون اینکه مخاطب خاصی داشته باشد شروع کرد به حرف زد:«وای خدا،چه اتفاقی برام افتاده؟حواسم نیستا...».
چای را توی یک لیوان ریخت و کمی صبر کرد تا خنک شود. بعد هم آرام آرام و بدون هورت کشیدن چای را نوشید.
سرش هنوز هم درد میکرد. به دوروبر نگاه کرد و...
چیزی که دید،این بود:نمیتواند چیزی ببیند.
نه،نه مثل کور شدنی که همیشه میشناسند. مثل یک آدم سالم همه جا را نگاه میکرد،ولی حس میکرد نمیبیند. همینگونه،نمی شنید،لمس نمیکرد،بوها را نمیفهمید،و نمیتوانست چیزی را بچشد.
پلک هایش را گشود و لبخندی ریز روی لب هایش نقش بست،حالا میتوانست ببیند.
چیزی که او باید میدید،منظره ای همان روز برفی ای بود که در خوابش دیده بود.
دخترکی روی برف ها خوابیده و غرق در خون بود.
وای،سردرد داشت بانو را دیوانه میکرد.
چشمانش را باز کرد و به سختی ایستاد. با قدم های تند تند به طرف اتاق در آهنی رفت و با خشم در را باز کرد.
فریاد زد:«درد!به چه جرئتی روی من تاثیر میذاری...تو هم همینطور،خشم!».
درد که اشک میریخت،لحظه ای با تعجب گفت:«تاثیر..روی تو؟».
شروع کرد به زمزمه کردن:«ولی من نمیخواستم..».
جیغ کشید:«نمیخواستم روی کسی تاثیر بذارم..ولی دوباره..دوباره این اتفاق افتاد..و حالا همه ازم ناراضین...دوباره..نمیخوام..نمیخوام..» .
اشک صورتش را خیس کرده بود. در یک ثانیه،جیغ کشیدنش متوقف شد..
بدنش میلرزید. ولی از خشم؟ناراحتی؟نه..
درد داشت میخندید!
قهقهه زد،قهقهه ای شیطانی که رعشه به اندام شنونده مینداخت:«ای وای..ای وای..حالا چیکار کنیم؟».
خنده اش به گریه تبدیل شد،گریه اش به خنده مبدل شد و همینگونه ادامه داشت..
حالا نوبت بانو بود که با ترس به او خیره شود.
بانو لحظه ای نشست،چندتا نفس عمیق کشید و سپس دوباره بلند شد.
با چشمانی مانند چشمان دیروز به احساسات خیره شد:«دفعه بعد که تلاش کردین بدون اجازه خودم روم تاثیر بذارین،بد پشیمون میشین..».
تاریکی چشمانش فضای اتاق را گرفته بود:«چون خودم میکشمتون».
خوشحالی درحالی که ترس درچشمانش شعله میکشید شروع کرد به حرف زدن:«و..ولی بانو..دنیای بدون احساسات..».
بانو برگشت و نگاهش کرد:«گفتم خفه».
بعد هم اتاق را ترک کرد.
زبان همه احساسات بند آمده بود و نمیدانستند باید چه کنند. این بود بهترین روانپزشک ؟!
غم به سخن آمد:«حالا..چی؟».
خوشحالی با حالتی شاعرانه جواب داد:«هرچه پیش آید».
لذت نتوانست جلوی خودش را بگیرد و با شنیدن این حرف لبخندی خفیف برلبانش آمد،که ثانیه ای بیشتر طول نکشید.
خشم به دیوار خیره شد:«چیزی که توی چشماش بود،خشم نبود».
نفرت که پس از مدت زیادی به سخن میامد گفت:«حتی نفرت هم نبود».
حسادت جواب داد:«هیچ کدوم از ماها نبود. هیچ حالت انسانی ای نبود. تاریکی مطلق بود،بی عاطفه ای خالص».
ترس که اشک میریخت گفت:«اون تاریکی وحشتناک چی بود؟».
این بار،عشق به حرف آمد:«این تاریکی...بانو...».
همه احساسات مشتاقانه به عشق خیره شدند. وقتی عشق سخن میگفت،چه خود احساسات و چه انسان ها؛با اشتیاق و خوشحالی و لذت به حرف های او گوش میکردند.
عشق لبخند زد:«این تاریکی دلیل داره..امیدوارم یه روزی به نور برسه».
درد هم بلند شد و زیرلبی گفت:«خیلی درد کشیده..تقصیر..منه...».
عشق با لبخند جلو رفت و درد را در آغوش کشید.
چشم های درد از تعجب گشاد شدند.
همه با حیرت به آن صحنه نگاه کردند.
عشق خندید؛«تقصیر تو نبود..تو یه احساسی و باید باشی. باید باشی... چون انسان ها با همه احساساتشون کاملن».
درد سر تکان داد:«اوهوم».
لبخند کمرنگی زد:«اوهوم».
خندید:«اوهوم!».
بانو به سقف خیره شد. خیر سرش میخواست بخوابد.
ولی مگر خوابش میبرد؟ هی تصویر روز برفی و دخترک خونی توی ذهنش میامد و نمیدانست با آن چه باید بکند.
از تخت پایین پرید و به طرف قفسه های اتاقش رفت. دفترچه ای توی قفسه بود،دفتر خاطرات. دفتر خاطرات خودش.
مردم از گذشته اش چیزی نمیدانستند،نمیدانستند چندسالش است و اسمش چیست.
خودش هم نمیدانست.
او آلزایمر داشت. ولی نه مثل بقیه،فقط از چهارسال قبل هیچ چیزی یادش نمیامد.
شاید میتوانست توی دفترچه خاطراتش از خودش اطلاعات کسب کند.
دفترچه را باز کرد..و داخل آن کشیده شد.
ه..ها؟من..من کجام؟
وقتی بانوی جوان چشمانش را باز کرد،دیگر در اتاقش نبود،در آن صحنه برفی بود.
به دستانش نگاه کرد..
ولی دستی ندید.
به پاهایش نگاه کرد..
ولی پایی ندید.
مثل روح شده بود. فعلا تصمیم گرفت به جلویش چشم بدوزد.
نمونه ای کوچک تر از خود فعلی اش،مثلا شانزده ساله، را دید که ایستاده و گریه میکند. دو بزرگسال،احتمالا مادر و پدرش هم بالای سرش ایستاده بودند. آنها هم گریه میکردند.
دختری زیر درشکه گیر کرده و خون را به همه جا پاشانده بود.
بانوی کوچک رو به دختر زیر درشکه کرد و دست های ملبس به دستکشش را در دست گرفته. درحال ضجه زدن است؛«خواهر عزیزم..چرا..چرا..چرا؟».
بعد،این صحنه از هم پاشید و بانوی جوان درحال تماشای صحنه جدیدی شد:
او و خانواده اش لباس سیاه پوشیده اند و سر قبر کسی ایستاده اند،احتمالا خواهرش. بعد هم به یادش ارکیده های سفید روی قبرش میگذارند. بانوی کوچک همچنان گریه میکند.
صحنه عوض شد. بانوی کوچک وارد کلبه ای شده بود،درواقع خانه الان بانوی جوان؛آشپزخانه مالیخولیا.
پدر و مادرش نشسته اند و درمورد ارث خانوادگیشان،آشپزخانه مالیخولیا با او صحبت میکنند. میگویند حالا اوست که باید این مسئولیت را قبول کند. مسئولیتی مهم که تاریخ برایش گذاشته،توانایی پختن غذا با احساسات،و اینکه خودش به ندرت توسط احساسات مورد تاثیر قرار میگیرد.
بعد هم میگویند خودشان باید بروند و مسئولیت را برای بانو بگذارند. میداند که از پسش برمیاید.
بغلش میکنند... و میروند.
بانوی کوچک برایشان دست تکان میدهد.
بانوی جوان به اتاق خوابش برگشته.
او خاطراتش را دید...
خواهرش...
خواهرش..
اشک از چشمانش به پایین میچکند.
و متوجه این موضوع شد:احساسات دوباره از او سرپیچی کرده اند.
با چشم هایی تاریک تر از قبل،به طرف آشپزخانه رفت و چاقویی را برداشت. با قدم هایی آرام به سمت اتاق در آهنی رفت.. و در را باز کرد.
احساسات از ترس به خود میلرزیدند. عشق با لبخند پرسید:«اتفاقی پیش اومده؟».
بانوی جوان هم با ملایمت و مهربانی لبخند زد:«اوه،نه اصلا..».
احساسات نفس راحتی کشیدند. خطری تهدیدشان نمیکرد.
ولی این آسایش خیال به زودی از بین رفت..چون چاقوی توی دستان بانو را دیدند.
تاریکی چشمان بانو برگشت:«غیر از اینکه دوباره از دستوراتم سرپیچی کردین و باعث شدین گریه کنم».
جلو آمد و با یک حرکت،چاقو را توی قلب غم فرو کرد.
بعد هم آرام آرام پیش رفت تا همه شان را بکشد.
همه احساسات از ترس نمیتوانستند تکان بخورند..انگار به آنجا غل و زنجیر کرده باشندشان.
بانو یکی یکی احساسات را کشت. فقط عشق باقی مانده بود. عشق جلو رفت:«ص...صبر کن!منو نکش!».
بانو با چشمانش به عشق خیره ماند:«هاه؟چرا؟».
عشق لبخند دلنشینی زد:«چون هنوز عشق و امید باقی مونده...تو نباید نسبت به احساساتت اینقدر مقاومت نشون میدادی..الان هم میتونی تغییر کنی..یمتونیم با کمک هم احساسات رو برگردونیم..منو نکش...دنیا با احساساتشه که کامله».
لحظه ای در چشم بانو تردید پیدا شد..ولی فقط لحظه ای.
جلو رفت و عشق را هم کشت.
حالا دنیا بدون احساسات مانده بود.
بانو تصمیم گرفت بیرون برود و دنیای بدون احساسات را با چشمان خود تماشا کند.
اکنون مردم مانند اشیا شده بودند. چون احساسات تنها چیزی بود که موتورشان را روشن میکرد و باعث میشد کار انجام دهند. حالا دیگر دلیلی برای انجام کارهایشان نداشتند.آنها خالی شده بودند،خالی خالی از هرچیزی. دیگر نمیتوانستند لذت ببرند و گریه کنند..
البته غیر از چندنفر.
چندنفری که درآن چندوقت به آشپزخانه مالیخولیا سر زده بودند،هنوز احساس مخصوصی که غذایش را خورده بودند داشتند و هنوز امید از دست نرفته بود.
دخترکی که غذای غم را خورده بود مردی که غذای شادی میل کرده بود را پیدا کرد:«وضع شهر خیلی غم انگیزه..باید یه کاری بکنیم!هیچکی دیگه اراده ای برای هیچکاری نداره..چون احساساتن که باعث میشن کاری بکنن.. ما آدما برخلاف حیوانات با احساساتمون پیش میریم نه غریزه مون... برای همینه که بهمون میگن انسان....چون میتونیم درک نود و نه درصدی از چیزی داشته باشیم...ولی اینا؟الان احساسات ندارن و با اجسام یکسانن..نمیفهمم چه اتفاقی افتاده ولی باید درستش کنیم».
مردی که غذای خوشحالی خورده بود گفت گفت:«درسته. نباید اینجوری باشه..مردم باید بخندن و شاد باشن،باید حس داشته باشن».
پسری که غذای ترس خورده بود گفت:«ولی چجوری؟».
زنی که غذای لذت خورده بود جواب داد:«راحته!».
دختری که غذای حسادت خورده بود گفت:«چجوری؟».
مردی که غذای درد خورده بود هم دست به سینه شد:«درست میگه،چجوری؟».
خانمی که غذای عشق خورده بود لبخند زد:«خودمون تبدیل به احساسات شیم».
مردی که غذای نفرت خورده بود سرتکان داد:«بنظر بد نقشه ای نمیاد».
پسری که غذای خشم خورده بود هم سر تکان داد.
ترس جدید گفت:«ولی چجوری؟».
عشق بازهم خندید؛«ما همین الان هم احساسات جدیدیم».
غم گفت:«پس...».
لذت سرتکان داد:«درسته،مردم به حالت عادیشون برگشتن».
همه ی احساسات برگشتند و شهر را دیدند. همه مردم دوباره با احساس شده بودند،انسان بودند و نه اشیا.
خوشحالی گفت:«بچه ها،بنظرم اولین کاری که باید بکنیم اینه که آشپزخانه مالیخولیا رو ببندیم».
حسادت هم سرتکان داد؛«درست میگه. اولا که بخاطر وجود آدمای مسئول آشپزخانه مالیخولیا هرج و مرج چند دقیقه پیش پیش اومد و دوما که باعث میشه مردم نتونن خودشون با احساساتشون کنار بیان و باهاشون دشمن بشن».
عشق جلو رفت:«فکر میکنم من باید جلو برم».
عشق شروع کرد به سخن گفتن و همه را مجذوب خود کرد:«عزیزان،عزیزان! بانوی جوان،بهترین روانپزشک،آشپز یا هرچیز دیگه ای که صداش میکنین...اون مسئول بی احساس شدن شما بود. اون باعث شد شما با احساسات منفیتون دشمن بشید و نخواید باهاشون مقابله کنید..آشپزخانه مالیخولیا باید یک بار برای همیشه بسته بشه!موافقید که انقلاب کنیم؟موافقید؟».
همه مردم فریاد زدند:«آره!».
عشق گفت:«پس پشت سر من!».
همه هجوم بردند به سمت آشپزخانه مالیخولیا.
عشق جلوی در آشپزخانه مالیخولیا ایستاد و با خوشحالی و غرور اعلام کرد:«از این لحظه،آشپزخانه مالیخولیا...».
نگاهی به مردم انداخت و ادامه داد:«بسته است!».
بانوی جوان از اتاقش بیرون بیرون آمد:«اینجا چخبره؟یعنی چی که آشپزخونه مالیخولیا تعطیله؟».
بعد نگاهی به احساسات انداخت و بعد با همان تاریکی گفت:«مگه من شماها رو نکشته بودم؟».
صدای همهمه و پچ پچ شنیده شد:«پس راست میگفتن..بانوی جوان بود که احساسات رو کشت. خوب کاری کردیم آشپزخانه مالیخولیا رو بستیم».
بانوی جوان فقط مات و مبهوت و با چشمان تاریکش به مردم خیره شد. حتی نمیتوانست لبخند بزند تا حرف هایش را ماستمالی کند.
بانو نمیتوانست چیزی که جلوی رویش میبیند را باور کند.مردم احساساتشان را میخواستند،با احساسات منفیشان کنار آمده بودند و میخواستند آنطور که هستند بمانند. دیگر کسی به آشپزخانه مالیخولیا سر نمیزد.
ولی خود بانو چطور؟او فکر میکرد ابرانسان تلقی شده و نباید مثل بقیه احساس داشته باشد..
او هنوز طعم زندگی واقعی را نچشیده بود. باید آخرین غذای آشپزخانه مالیخولیا را میپخت.
دست احساسات را گرفت و به داخل خانه برد.با چشمان ملتسمانه به احساسات خیره شد:«بذارید...برای آخرین بار یه غذا برای خودم درست کنم. منم باید زندگی کنم،باید احساس داشته باشم».
عشق گفت:«و..ولی...».
بانو گفت:«ولی نداریم».
قابلمه ای برداشت و مواد سوپ را کنار گذاشت. شروع کرد به پختن سوپ.
بوی خوبی توی آشپزخانه پیچیده بود. سوپ داشت قلقل میکرد و تنها چیزی که باقی میماند،ریختن نمک بود.
دست همه احساسات را گرفت و نمک را پاشاند توی سوپ.
بعد دو دقیقه سوپ را توی کاسه کشید و مشغول خوردن شد.
مردمک چشمانش از هم باز شد. دنیا..دیگر سیاه و سفید نبود..رنگ داشت...
احساسات همه جا بودند.
غم و شادی و لذت و نفرت و عشق و حسادت و خشم و ترس و....
سرش گیج میرفت.
اشکی از چشمانش به پایین چکید.
چگونه تا الان اینگونه زندگی نکرده بود؟
سرش باز هم گیج میرفت.
چیزی جلوی رویش میدید.. خواهرش بود..
که آرام دستش را میگرفت.
دلش برای خواهرش تنگ شده بود.
دستش را دراز کرد و دست خواهرش را گرفت.
لبخند زد؛دست خواهرش گرم بود،مثل همیشه.
13 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
30 لایک
سنپای جون جونی تست بساز دیگه🥲🤌🏼
تست میسازم، منتشر نمیشه
ای بابا🤓💔
نتیجهاخلاقیتر:احساسداشتهباشید
سخت است.
نتیجهاخلاقی:بااحساساتبازینکنید
حتما
حالاجدایاززیباییش،فکرکنمیهروزیبایدآشپزخونهبزنیم
چونحسابیدلمغذاهمراهاحساساتمیخواد😭✔
فکر بدیم نیستتت
پاشو بریم آشپزخونه باز کنیم
بعله،بادستپختمنقتلعامراهمیوفته🤭
من دستپختم بد نیست نگران نباش
چقدرررر قشنگگگ بودددد
مرسی😭
هعی وقتی داستانات رو میبینم خجالت میکشم داستانم رو بذارم با این قلم ....
اصلا خجالت نداره.. مطمئنم داستان تو هم خوبه!
بذارش.. حتما میخونم3>
@ₙₑₖₒ🐈⬛
ولی این خوب نوشتن نیست.. مثل اینکه هنوز خوب نوشتن رو ندیدی
______
باور کن زیاد کتاب و اینا خوندم
ولی قلمت خیلی خوبه خبب
هومم.. پس آریگاتو:>>
چطوررریی آخه
اینقدر خوب مینویسی
ولی این خوب نوشتن نیست.. مثل اینکه هنوز خوب نوشتن رو ندیدی
چطور اینقدر خوب مینویسی نکووو
تو خوب میخونی3>