
شرلوک هلمز و در-ند-ۀ باسکرویل نویسنده سر ارتور کنان دویل { استپلتُن های پِن هاوس }
صبح روز بعد هوا آفتابی بود و سرما سرحال تر . قضیۀ گریه ای را که شنیده بودم برای سِر هنری تعریف کردم . او زنگ زد و باریمور را خواست ، و از او پرسید قضیۀ گریه چه بوده . از شنیدن سئوال سِر هنری رنگ از روی باریمور پرید . گفت : « فقط دو تا زن توی خانه هستند ، سِر هنری . یکی دختر خدمتکاری که در طرف دیگر خانه می خوابد ، و دیگری زن من ، که حتم دارم گریه نمی کرد . » اما دروغ می گفت . من خانم باریمور را پس از صبحانه دیدم . آفتاب به صورتش افتاده بود و پیدا بود که گریه کرده است . چرا باریمور دروغ گفت ؟ چه اندوه ژرفی همسرش را به گریه انداخته بود ؟ آیا این مرد ریش سیاه و خوش قیافه رازی با خود داشت ؟ آیا باریمور همان مردی بود که در لندن سِر هنری را می پایید ؟ تصمیم گرفتم به ادارۀ پست محلی بروم و روشن کنم که تلگرام واقعا به دست خود باریمور رسیده است یا نه . هنگامی که سِر هنری سرگرم نوشتن چند نامه بود ، من به ادارۀ پست رفتم . ادارۀ پست در دهی به نام گریمپن و نزدیک آنجا بود . با پسری که تلگرام را به هال برده بود حرف زدم . پرسیدم : « تلگرام را به دست خود آقای باریمور دادی ؟ » پسرک گفت : « خب ، او بالای بام و نمی شد به دست خودش بدهید . دادم دست خانم باریمور ، و او قول داد که فوراً بدهد دستش . » پرسیدم : « خودت باریمور را دیدی ؟ »
پسرک گفت : « نه ، اما اگر بالای بام نبود ، چرا زنش همچو چیزی گفت ؟ » سئوال ها دیگر بی فایده بود . پیدا بود که هوش هلمز در مورد تلگراف نتیجه ای را که می خواستیم به بار نیاورده . از ادارۀ پست دور شده بودم که شنیدم کسی پشت سرم می دود . کسی نامم را صدا زد و من رو گرداندم . انتظار داشتم دکتر مُرتیمر را ببینک ، چون کس دیگری را در ده نمی شناختم . در کمال تعجب دیدم غریبه است . مرد ریز نقش و لاغری بود بین سی و چهل سال با مو های روشن ، و بدون ریش . یک تور صید پروانه داشت و جعبه ای که پروانه را تویش می اندازند . همان طور که به سویم می آمد ، گفت : «امیدوارم اجازه بدهید خودم را معرفی کنم ، دکتر واتسُن . نام من استپلتُن است . در خانۀ دکتر مُرتیمر بودم که شما را دیدم . دکتر به من گفت که شما کی هستید . اجازه می فرمایی با شما قدم قدم بزنم ؟ این راه به طرف هال از کنار خانه ام ، پن هاوس ، می گذرد . لطفاً پیش ما بیایید و خواهرم را ببینید ، و یک ساعتی مهمان ما باشید . » دعوت استپلتُن را پذیرفتم و با هم راه افتادیم . استپلتُن گفت : « می دانم که شما دوست صمیمی شرلوک هلمز هستید . آیا شرلوک هلمز درمورد م-ر-گ سِر چارلز نظری دارد ؟ » « متأسفم که نمی توانم به این سئوال جواب دهم . » « آقای هلمز خودشان این جا می آیند ؟ » جواب دادم : « در حال حاضر نمی تواند از لندن بیاید . » و کم و بیش تعجب کرده بودم که چنین سئوال هایی از من می کند . همچنان پیش رفتیم . استپلتُن به من گفت که او و خواهرش فقط دو سال است که در دِوُنشایر به سر می برند . کمی پس از اینکه سِر چارلز به باسکرویل هال آمد ، آنها هم به اینجا آمدند .
همچنین از خلنگزار و اینکه چقدر برایش جالب است حرف زد . به من گفت خلنگزار را خوب برانداز کنم و جایی را که رنگ سبز روشنی دارد تماشا کنم . « آنجا باتلاق بزرگ گریمپن است . اگر جانور یا آدمی گذرش به آنجا بیفتد ، توی آن فرو می رود و می-می-ر-د . اما من می توانم راهم را تا وسطش پیدا کنم . ببینید ، یکی دیگر از آن اسبهای بیچاره به دام افتاده . » چیزی قهوه ای تلاش می کرد تا از سبز روشن باتلاق رها شود . بعد نعرۀ هولناکی در خلنگزار طنین انداخت . و بعد سر و گردن اسب زیر قسمت سبز ناپدید شد . استپلتُن گفت : « از دست رفت . باتلاق گرفت و ک-ش-تش . اغلب این اتفاق می افتد . این باتلاق بزرگ گریمپن جای پلیدی است . » « اما شما می گویید می توانید به آن بروید و صحیح و سالم بیرون بیایید ؟ » « بله ، چند گذر در آن هست ، و من پیداشان کرده ام . تپه های پستی که می بینید ، مثل جزیره هایی هستند که باتلاق دوره شان کرده . در همین جا گیاهان و پروانه های غیر معمول پیدا می کنم . به همین دلیل راهم را میان باتلاق پیدا می کنم . » گفتم : « روزی من هم شانسم را امتحان می کنم . » شگفتزده نگاهم کرد و گفت : « لطفاً این کار را نکنید . آنوقت ز-ند-ه بر نمی گردید ، و گناه آن گردن من می افتد . » « گوش کنید صدای چیست ؟ » ناله ای کوتاه و کشیده ، بسیار ژرف و غمگین در خلنگزار طنین انداخت . فضا سرشار از آن شد و بعد فرومرد . قلبم از ترس یخ زد . پرسیدم : « صدای چه بود ؟ »
استپلتُن قیافۀ عجیبی به خود گرفت . « مردم می گویند در-ند-ۀ باسکرویل است که قربانی تازه ای برای شک-ار و کش-ت-ن صدا می زند . دو سه بار دیگر هم شنیده ام ، اما نه به این بلندی » گفتم : « شما که دانشمندید . شما که باور نمی کنید ، می کنید ؟ برای این موضوع یک توضیح طبیعی در کار نیست ؟ » « باتلاق گاه صداهای عجیبی دارد . آب و گل در ان جا به جا می شود . » « ولی این که صدای یک موجودی زنده است . » « خب ، شاید هم ، پرنده های عجیب و غریبی در خلنگزار هست . به احتمال قوی فریاد یکی از آنها بود . » در همین لحظه پروانۀ کوچکی جلو ما از جاده گذشت . استپلتُن داد زد : « ببخشید ، دکتر واتسُن . » و دوید تا پروانه را بگیرد . به سرعت دوید و پروانه را به سوی باتلاق دنبال کرد ، اما می دانست دقیقاً کجا برود ، و خطری تهدیدش نمی کرد . وقتی در حال تماشای او بودم ، صدای پاهایی را پشت سرم شنیدم . برگشتم و زنی را دیدم که در جاده به من نزدیک می شود . یقین داشتم که دوشیزه استپلتُن است . زنی بود بسیار زیبا . سیه چرده و بلند بالا و چهره ای دلربا داشت . پیش از آنکه حرفی بزنم ، گفت : « برگردید ! فوراً برگردید لندن . نمی توانم دلیلش را بگویم ، اما لطفاً هر چه گفتم بکنید ، و هرگز به خلنگزار نزدیک نشوید . اما برادرم دارد می آید . به او چیزی نگویید . » استپلتُن پروانه را گرفته بود و به سوی ما بر می گشت . به خواهرش گفت : « سلام ، عزیزم . » اما به نظرم صدایش چندان دوستانه نبود . « میبینم شما دو تا به هم معرفی شده اید . »
خواهرش گفت : « بله . به سِر هنری می گفتم که برای دیدن زیبایی های خلنگزار حالا موقع مناسبی از سال نیست . » گفتم : « متأسفم شما اشتباه کردید من سِذ هنری نیستم . یکی از دوستانش هستم که به دیدارش آمده ام . نامم دکتر واتسُن است . » پیدا بود که دوشیزه استپلتسن از دست خودش عصبانی است . گفت : « متأسفم . لطفاً هرچه گفتم ، فراموش کنید . اما بفرمایید خانۀ ما . » خانه تک افتاده و نسبتاً دلگیر بود . از خودم پرسیدم چرا دوتاییشان اینهمه دور از دیگران به سر می برند . استپلتُن انگار که افکارم را خوانده باشد ، گفت : « شاید فکر کنید اینجا برای زندگی جایی تک افتاده و عجیبی است ، اما خلنگزار خیلی جالب است و ما اینجا از آن لذت می بریم . من در شمال انگلستان صاحب مدرسه ای بودم ، اما ناچار شدم تعطیلش کنم . دلم برای پسربچه ها و دختربچه ها تنگ می شود ، اما اینجا کار زیادی هست و همسایه های خوبی داریم . امیدوارم سِر هنری هم یکی از آنها باشد . به نظر شما می شود بعد از ظهر از هال دیدن کنم و به دیدارشان بیایم ؟ » گفتم : « یقین دارم از دیدنتان خوشحال می شود . حالا باید برگردم هال . فوراً به ایشان اطلاع می دهم . » با استپلتُن ها خداحافظی مردم و راههال را در پیش گرفتم . چند دقیقه بیشتر راه نرفته بودم که در کمال تعجب دیدم دوشیزه استپلتُن جلو تر از من روی سنگی نشسته است . تند و تند نفس می زد ، و من حدس زدم که مقداری از راه را دویده تا جلو تر از من باشد . گفت : « دکتر واتسُن ، می خواهم از بابت اشتباهم عذرخواهی کنم . فکر کردکم شما سِر هنری هستید . لطفاً هرچه گفتم فراموش کنید . منظورم این نبود که شما در خطرید . حالا باید بروم ، وگرنه برادرم خبر دار می شود . » گفتم : « نمی توانم حرفتان را فراموش کنم ، دوشیزه استپلتُن . اگر سِر هنری در خطر باشد ، باید به او بگویم . » « شما داستان سگ در-ن-ده را شنیده اید ؟ » « بله ، ولی باور نمی کنم . » « اما من فکر می کنم صحت دارد . لطفاً سریع سِر هنری را وادارید که از اینجا برود . چند تا از افراد خانواده اش به طرز اسرارآمیزی در اینجا م-ر-د-ه اند . او نباید با ما بماند در اینجا زندگی خود را به خطر بیندازد . » گفتم : « سِر هنری بدون دلیل منطقی از اینجا نمی رود . »
« من نمی توانم دلیل منطقی ارائه بدهم . هیچ چیز مشخصی را نمی دانم . » « یک سئوال دیگر ، دوشیزه استپلتُن . داستان سگ در-د-ۀ معروف خاص و عام است . چرا نمی خواهید برادرتان از آنچه می گویید خبر دار شود ؟ » « برادرم می خواهد بزرگ خاندان باسکرویل در هال سر ببرد . می خواهد سِر هنری کار های نیک سِر چارلز را دنبال کند . نمی خواهد سِر هنری برود در جای دیگر زندگی کند . به همین دلیل دلش نمی خواهد از سگ در-ن-د- ه حرف بزنم . حالا باید بروم ، وگرنه برادرم حدس می زند با شما حرف زده ام . خدانگهدار ! » برگشت و به سوی خانه شان رفت ، و من راه باسکرویل هال را در پیش گرفتم .
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سرنوشت خاندان خاویر چی میشه؟😨
فصل دوم زندگی در سال ۱۸۴۵ اومد
عالی بوددد
پارت بعد؟
تو بررسی هست