
سلام بچه ها👋ببخشید دیر گذاشتم.اینم از پارت سوم. امیدوارم که خوشتون بیاد🙂🥰😘
دیگه نفهمیدم چی شد فقط یادم میاد روی زمین به هوش اومدم چشمانم جایی رو نمی دید فکر کردم کور شدم اما بعدش یادم آمد که سوزی گفته بود اون زیر خیلی تاریکه...
بلند شدم و ایستادم دستام رو جلو بردم تا متوجه شوم روبرویم چیست راه رفتم و راه رفتن تا اینکه پام به چیزی برخورد کرد خم شدم و لمسش کردم کوله سوزی بود؛ حتما سوزی این اطراف بود.
همینطور داشتم راه می رفتم که دوباره احساس کردم پام به چیزی خورد «سوزی بیدار شو , بیدار شو» بالاخره تکان خورد «اینجا کجاست؟ ما داخل زیرزمین هستیم؟» «آره فکر کنم؛ فکر نمیکردم اینجا اینقدر تاریک باشه» «من هم همینطور صبر کن چراغ قوه رو...صبر کن...پس کوله ام کجاست؟»
«اینجاست بیا من همین اطراف پیداش کردم» سوزی کوله اش را باز کرد و چراغ قوه را بیرون آورد زمانی که چراغ قوه را روشن کرد ترسناک ترین تصاویر ممکن در زیر زمین را دیدیم: دهها اسکلت که معلوم بود نتوانسته بودند را پیدا کند و از گرسنگی مرده بودند بعضی نشسته و بعضی خوابیده بودند و بسیاری از آنها هم دهانشان باز مانده بود. من و سوزی عقب رفتیم اما ناگهان به یک چیز خیلی محکم برخورد کردیم سوزی با دستان لرزان چراغ قوه را پشت سرمان گرفت و ما هم دیدیم که...
به بزرگترین اسکلت برخورد کردیم هر دو جیغ کشیدیم و فرار کردیم ؛ دویدیم و دویدیم با تمام سرعت میدویدیم ؛ پس از مدتی خسته شدم و ایستادم همان لحظه بود که متوجه شدم صدای نفس کشیدن و یا فرار کسی را نمی شنوم... وای!!!سوزی را گم کرده بودم! حالا دیگر نه هم راهی بود که از بودنش کمی احساس امنیت کنم و نه چراغ قوه ای که ببینم کجا هستم...
چند دقیقه همون جا نشستم تا شاید سوزی من رو پیدا کنه اما همینطور دقیقه ها گذشت و گذشت تا اینکه فهمیدم شاید سوزی هیچ وقت پیدام نکنه و خودم راه افتادم. دستم را جلوم گرفته بودم و آرام آرام را میرفتم هیچ روشنایی نبود و نمی دونستم به کجا میرم دیگه هیچ امیدی نداشتم... سوزی نبود تا با شجاعتش کمی حالم را بهتر کند و حتی چراغ قوه هم نداشتم تا جایی را ببینم و البته بهتر بود که نمی دیدم.؛خدا میدونست چه تصاویر وحشتناکی را داشتم پشت سر می گذاشتم.
کم کم امیدم رو کامل از دست دادم و آه کشیدم و بلند گفتم «سوزییی کجایییی»....ناگهان صدایی آمد «من اینجام جینا...» چی؟ فقط کافی بود صداش کنم؟یعنی تمام مدت همین اطراف بوده؟ نه! حتما توهم است. «خودتی» صدا گفت «معلومه که خودم هستم فقط من چراغ قوه را گم کردم میشه همین طور صحبت کنی تا من دنبال صدات بیام» اون چقدر خونسرد بود کاش من هم شجاعت اون رو داشتم پرسیدم «تو چطور چرا قوت را گم کردی؟ » «از دستم افتاد و دکمه روی زمین خورد و خاموش شد من هم دیگه نتونستم پیداش کنم» ترسیدم دوباره گمشیم گفتم «سوزی بیا دستای همو بگیریم تا گم نشیم» سوزی هم گفت «باشه»
خب بچه ها اینم از انتهای این قسمت 😊 پارت بعدی قراره خیلی باحال تر بشه حتما بخونید😉
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
داستانت عالیهههه💗💗💖💖💖💖