
شرلوک هلمز و در-ند-ۀ باسکرویل نویسنده سر ارتور کنان دویل { باسکرویل هال }
هلمز برای وداع با ما به ایستگاه واترلو آمد . دوستان ما گفتند یقین دارند که پس از دیدار پیشین کسی تعقیبشان نکرده است . یک لنگه کفش سِر هنری پیداش نشده بود . هلمز هشدارش را تکرار کرد که سِر هنری نباید شب ها به خلنگزار یا تنهایی به جایی برود . بعد مطمئن شد که رُوِلوِر دستی را با خود دارم . سفر کوتاه و لذت بخش بود . در ایستگاه نیوتاون به استقبال ما آمدند و ما را سواره به باسکرویل هال بردند . روستایی که در آن می راندیم بسیار زیبا بود ، اما پشت سر آن تپه های دراز ، تاریک ، و ترسناک خلنگزار را دیدیم .
در خم جاده ای از دیدن سربازی سوار بر اسب تعجب کردیم . سرباز با خود تفنگ داشت . دکتر مُرتیمر از راننده پرسید سرباز آنجا چه می کند . راننده گفت : « یک ج-ان-ی خطرناک از زندان در رفته ، قربان . از سه روز پیش آزاد است ، و مردم از این قضیه می ترسند . اسمش سِلدِن است . در لندن آدم کش-ت-ه . » موضوع خوب یادم بود . ق-ت-ل بیرح-مان-ه ای بود . به حضور آن قاتل در آن خلنگزار خالی و وح-شی فکر کردم و در آن محیط بیش از پیش احساس ناراحتی کردم . کشتزار های سرسبز زیبا را پشت سر گذاشته بودیم و خلنگزار سرد و خالی از درخت را در پیش رو داشتیم . همه جا خاکستری ، خ-شن و وح-شی بود .
خرسنگ های زمخت بر زمین خشک نشسته بودند . تارک تپه ها چون دندانی درن-د-ه و بی ر-ح-م در برابر آسمان خودنمایی می کرد . باد سردی می وزید و شب نزدیک بود . دیدم که سِر هنری کوتش را پیشتر به خود پیچید . سرانجام به دروازه های باسکرویل هال رسیدیم . از دروازه ها جادۀ دراز و تاریکی به سوی خانه کشیده بودند که در دو سوی آن سایۀ سیاه درختان کهنسال دیده می شد . در انتهای این جاده عمارت را می دیدیم که همچون روح نور کمرنگی می پراکند . سِر هنری با صدای لرزانی گفت : « حالا می فهمم چرا عمویم در اینجا مدام احساس خطر می کرد . جای خوشایندی نیست . »
نزدیک تر که شدیم ، دیدم که هال ساختمان سنگین و تیره ای است با یک ورودی بزرگ اصلی . بیشتر ساختمان کهنسال و پوشیده از پاپیتال سبز تیره بود ، ولی قسمتی از آن را جدیدتر از سنگ سیاه تیره ساخته بودند . نور کمرنگی از پنجره های زمخت می تابید . از یکی از دودکشهای ساختمان اصلی دود سیاهی بر می خواست . « خوش آمدید ، سر هنری ! به باسکرویل هال خوش آمدید . » باریمور و همسرش روی پلکان ورودی اصلی چشم براه بودند . جلو آمدند و چمدان های ما را به خانه بردند . دکتر مُرتیمر دم در خانه از ما جدا شد ، و ما به سرسرا ، که آتش آن روشن بود ، رفتیم . تالار قشنگی بود ، بلند و بزرگ .
سِر هنری گفت : « دقیقاً با تصور من از عمارت کهنسال خانوادگی مطابق است . » باریمور ما را به اتاقمان راهنمایی کرد . مردی بود بالابلند ، خوش قیافه ، با ریش سیاه انبوه . پس از آنکه دست و رو شستیم و لباس عوض کردیم ، شام ما را آورد . اتاق غذا خوری چندان به دل نمیچسبید . نور بیشتری می خواست تا درخشانش کند . روی دیوار تصویر افراد درگ-ذش-تۀ خاندان باسکرویل آویخته بود . آنها خاموش تماشا می کردند و دست به کاری نمی زدند که شادمان کنند . پس از شام به اتاقهامان رفتیم . من پیش از رفتن به رختخواب پنجره ها را وارسی کردم . باد شدیدی همچنان که درخت ها را در جلو هال خم می کرد ، ناله غم انگیزی سر می داد . از خلال ابر های سیاه تندگذر ، برفراز خلنگزار خالی و وح-شی هلال ماه می تابید . خوابم نمی برد . سپس ناگهان در دل شب به روشنی صدای گریستن زنی را شنیدم . گریۀ کسی بود که سخت اندوهناک شده باشد . صدا از دور نمی آمد ، و بی شک از درون خانه بود .
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پارت بعد؟
همین امروز همراه با پارت 9 میره بررسی