
شرلوک هلمز و در-ند-ۀ باسکرویل نویسنده سر ارتور کنان دویل { سِر هِنری باسکرویل }
صبح روز بعد دکتر مُرتیمر و سر هنری باسکرویل درست سر ساعت ده رسیدند . سر هنری مرد ریزنقش ، تندرست ، و خوشقواره ای بود . صورتش نشان می داد که شخصیتی قوی دارد . کت و شلواری ضخیم و سرخ - قهوه ای پوشیده بود و پوستش نشان می داد که بیشتر وقتش را در فضای باز گذرانده است . پس از آنکه با مهمانان دست دادیم ، سِر هنری گفت : « خوشحالم که قبلا قرار این ملاقات را گذاشتید . من به من به کمکتان احتیاج دارم ، آقای هلمز امروز صبح اتفاق عجیبی برایم افتاد . به این نامه نگاهی بیندازید . » تکه کاغذی را روی میز گذاشت . رویش نوشته بودند : « به خلنگزار نروید . اگر بروید ، زندگی اتان به خطر می افتد . »
حروف را از روزنامه بریده بودند . سِر هنری پرسید : « آقای هلمز ، می توانید بگوییید این یعنی چه ؟ و کی به زندگیم اینهمه علاقه دارد ؟ » هلمز گفت : « خیلی جالب است . ببینید چقدر ناشیانه است . گمانم قرستنده خیلی عجله داشته . چرا ؟ شاید نمی خواسته کسی ببیندش . به نظرم نشانی در یک هتل نوشته شده . قلم و جوهر ، هر دو ، نویسنده را به زحمت انداخته . در نوشتن همین نشانی کوتاه قلم سه بار خشک شده . شاید توی دوات جوهر کمی بوده . یک قلم و دوات شخصی هرگز به این وضع نمی افتد . اوهو ، این دیگر چیست ؟ » نامه را در چند سانتی متری چشمانش نگهداشته بود . پرسیدم : « خوب ؟ »
گفت : « هیچی . » و نامه را به زمین گذاشت . « خوب ، سیر هنری ، چیز دیگری دارید که به ما بگویید ؟ » سیر هِنری گفت : « نه . جز اینکه یک لنگه کفشم گم شده . دیشب یک جفت کفش را بیرون گذاشتم . می خواستم خدمۀ هتل برایم تمیزش کنند ، اما امروز صبح که رفتم بگیرمشان ، یک لنگه اش نبود . دیروز خریده بودمشان ، و حتی یک بار هم نپوشیده بودم . اما می خواستم خوب واکسش بزنند . » هلمز گفت : « دزدیدن یک لنگه کفش بی فایده است . یقین دارم که کفش را توی هتل پیدا می کنند و به شما برمی گردانند . اما حالا باید چیز هایی دربارۀ خاندان باسکرویل بگوییم . »
دکتر مُرتیمر اوراق کهن باسکرویل را درآورد و برای سِر هنری خواند . بعد هلمز چگونگی مرگ سِر چارلز را برایش حکایت کرد . سِر هنری گفت : « پس این نامه را کسی فرستاده که می خواهد به من هشدار بدهد ، یا مرا بترساند و رَم دهد . » هلمز گفت : « بله ، و ما باید تصمیم بگیریم که رفتنتان به باسکرویل هال معقول است یا نه . انگار آنجا خطر در کمین شماست . » سِر هنری با خشم گفت : « هیچ انسان یا شیطانی نمی تواند جلو رفتنم به خانۀ خانوادگیم را بگیرد . قدری وقت می خواهم تا به آنچه گفتید فکر کنم . ممکن است دو ساعت دیگر شما و دکتر واتسن را در هتل به ناهار دعوت کنم ؟ تا آن وقت می توانم نظرم را بگویم . »
دکتر مُرتیمر و سِر هنری خداحافظی کردند و تصمیم گرفتند پیاده به هتل برگردند .همین که مهمانان رفتند ، هلمز از مرد سخن پرداز تبدیل به مرد عمل شد . « زود باش ، واتسُن . کلاه و کتت را بردار . باید برویم دنبالشان . » فورا آماده شدیم و به خیابان رفتیم . دوستان ما چندان دور نشده بودند و ما پی شان رواه شدیم . در فاصلۀ صد متری پشت سرشان بودیم . ناگهان هلمز فریادی زد .دیک تاکسی را دیدم که در طرف دیگر خیابان آرام به دنبال دوستان ما می رفت . « همان است که دنبالش می گشتیم ، واتسُن ! بیا ! باید خوب براندازش کنیم . »
مردی را دیدم که ریش انبوه سیاهی داشت و از شیشۀ تاکسی بیرون را می پایید . در تعقیب دوستان ما بود . اما وقتی دید ما به سویش می دویم ، سر راننده داد کشید و تاکسی در خیابان سرعت گرفت . هلمز دنبال تاکسی دیگری گشت ، اما آن را نیافت . دنبال تاکسی اولی دوید ، ام تاکسی دیگر غیبش زده بود . هلمز گفت : « خب شمارۀ تاکسی رو دارم . پی می توانم راننده رو پیدا کنم . شاید بتواند مشخصات مسافرش را به ما بدهد . اگر این مرد را ببینی ، می توانی بشناسیش ؟ » گفتم : « فقط ریشش یادم می ماند . » « او هم همین را می خواهد . به نظرم ریشش مصنوعی بود . »
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
جالب بودد
خیلی تست زیبایی بود 🙃 محشر بود و لذت بردم ❤️
امیدوارم بازم کلی تست بسازی و تستچی رو زیباتر از قبل کنی 🌱 نظری به این تست کردم بریم تست بعدی 🐻