5 اسلاید پست توسط: Chandler انتشار: 6 ماه پیش 176 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
《...آری، ما زندانیانی آزاده بودیم و برای یافتن "حقیقت" جان دادیم...》
{قبل از شروع داستان!...میخوام بدونید برای هر پارت حداقل یک ساعت وقت گذاشته میشه ...و فردی که این رو میخونی، میتونی با لایک کردنش خوشحالم کنی!}
{قبل از آغاز،دفتر رئیس بزرگ}...مردی با پرونده های عریض در دستش نگران و ترسیده پشت در دفتر رئیس بزرگ ایستاده بود و با خودش بحث میکرد تا بتواند در بزند...همیشه از این کار ترس داشت میدانست خبری که قرار است به رئیس بزرگ بدهد اورا قطعا به مرز جنون میرساند!...بعد از کلی کلنجار با خود بلاخره در میزند و صدایی بم و ترسناک میگوید:بیا تو...《سلام..ق.ق.قربان!...》مرد ترسناک و عصبانی گفت:به نفع خودته خبرای خوبی داشته باشی ادوارد!.. ادوارد نفسش در سینه حبس شد.خبری ناگوار داشت .بلاخره عزمش را جزم کرد و گفت:قربان ر.ر.راستش خبر های خوبی ندارم،گروه تحقیقاتی تون توی جزیره از بین رفته و فکر کنم چیزی جز خاکستر ازشون نمونده باشه! رئیس بزرگ مشتش را محکم روی میز کوبید و گفت:لعنت بر شما ها!...اگر موفق نشید تا اون گنج رو برام پیدا کنید کل پولی رو که خرج کردم از جنازه هاتون در میارم!...ادوارد گفت:ق.ق.قربان...اونایی که توی کلبه بودن یقین دارن یه صداهای ترسناکی میشنیدن!...مطمئنن که ی نامه از غیب براشون اومده!...اونا لایق نبودن! رئیس بزرگ نفسش را از روی خشم با شدت بیرون داد و گفت: پس!...برو و آدمای لایق شو پیدا کن!...دوستان او رئیس بزرگ را entj میزدند!
{زمان حال،شهری بزرگ}isfp:یا خدا اینجا کجاست!... istp:مدرن تر از همه ی شهر هایی عه که تو عمرم دیدم!...intp:باید احتیاط کنیم و معمولی بنظر بیایم...بزار فک کنن اهل همینجاییم!..estp:میخوام برم همه چیشونو ببینم!!!.وایی خیلی خفنههه...شهر از دور عالی بنظر میرسید اما از نزدیک شگفت انگیز بود...ساختمان هایی متحرک روی هوا معلق بودند و آبشار هایی از کوه هایی که روی هوای معلق بودند به پایین میریختند،شهر روی سنگ های هموار اما مرتفع که ارتفاعش حداقل صد متر بود ساخته شده بود و گهگاهی نزدیک بود تا به کام مرگ کشیده شویم! صدای رودخانه ای از دور شنیده میشد و گواه آن را میداد که اگر سقوط کنیم در رودخانه تیکه تیکه میشویم!🤡..همه جا سرسبز بود و گیاهان رنگارنگ و عظیم در گوشه و کنار شهر دیده میشدند،درختانی بزرگ با برگ های نورانی که به بید شبیه بودند در گوشه و کنار شهر قابل رویت بود.آن شهر جادویی بود!...قبل از ورود به دروازه ی عظیم شهر رسیدیم که از گیاهان رونده و گلدار ساخته شده بود و بالای آن نوشته شده بود"شهر جادو،شهری با گذشته ی درخشان و آینده ای روشن"...infp:الانه که گریه کنمممم!...اینجا خیلی خفنه😭entpعینکش را پایین آورد و لحظه ای بعد دوباره آن را روی چشمش گذاشت و گفت:این چیز خفنی که میبینید در برابر چیزی که من با این عینک میبینم هیچه!!!...estj:من به این شهر مشکوکم!...همه چیز خیلی خوبه و این ینی "اره بیاید این اصلنم ی تله نیست"ولی در واقع ی تله ی بزرگه!...
isfj:میشه انقد نفوس بد نزنید!؟...نمیشه ی بارم همه چی خوب باشه !؟...و بعد کمی فکر کرد و ادامه داد...خب راستش منم با estjهم نظرم دیگه انقد خوب عجیبه!...و بعد همه زدیم زیر خنده esfp:سرعت تغییر مودت عالی بود!...infj:خب به گشت و گذار و تعجب ادامه بدیم یا کافیه و قراره بریم و با یکی صحبت کنیم!؟...intj:خب اول باید آدم-...و بعد گلو شو صاف کرد و ادامه داد...منظورم الف یا جادوگر مناسب بود...باید اونا رو پیدا کنیم و جوری خودمونو نشون بدیم که فکر نکنن دشمن شونیم!..enfj که از موقع ورودشان به شهر همه ی افراد غریبه را زیر نظر گرفته بود گفت:بچه ها!...فک کنم توجه بعضیا رو جلب کردیم!...و بعد همه متوجه افراد شدند و دیدند الف هایی قد بلند با لباس هایی از جنس خود جنگل آنها را نگاه میکنند و از قضا نگاه هایشان ترسناک و مشکوک است...
ناگهان زنی با موهای مشکی و لباسی که با برگ پوشیده شده بود به سمتمان آمد و مرد هایی که شبیه سربازانش بودند همراهش آمدند و دور ما حلقه زدند...و سلاح هایی عجیب مانند چوب که سرشان درخشان و نقرهفام بود به سمت ما گرفتند..《سلام!..شما غریبه اید درسته؟》...همه از ترس خشکمان زده بود و هیچ کس توان صحبت نداشت...بعد از چند ثانیه دهان باز کردم و گفتم:س.س.سلام!...درسته ما غریبه ایم...ناگهان صدای پچ پچ بین الف ها بالا گرفت و من سریع ادامه دادم:اما دشمن نیستیم!...دوست هستیم!...ازتون کمک میخوایم!...نقشه مارو آورده اینجا!...زن لبخندی زد و گفت:خوش اومدید!...من اُلیویا هستم!...((عکس بالا اُلیویا ست)) ...entp:سلااام!...منمentpهستم از دیدنشون خوشحالم!!...entj ضربه ای روی پیشانی اش زد و نگاه تاسف باری به entp کرد!...و سپس گفت:منم entjام!...اینم که میگهentp عه دروغ میگه...entp نیست ی بچه ی دوساله ست!...همه خندیدیم و الیویا لبخندی زد و گفت:خب بنظرم اینجا جای خوش آمد گویی نیست بریم توی یکی از اتاق های مهمان مون تا بیشتر باهم آشنا شیم...همه با خوشحالی قبول کردیم و در حال رفتن بودیم ک ناگهان intj دستم رو گرفت و گفت:حس خوبی ندارم!...حس میکنم پایان خوشی نداره enfp!...اولین باری بود که آثار نگرانی روی چهره ی intj دیده میشد و همین دلیل برای نگران کردن من هم کافی بود! اما با تمام توان نگرانیم رو سرکوب کردم و دست intj رو گرفتم و گفتم:نگران نباش هر اتفاقی بیوفته باهمیم!...الان دیگه ی تیمیم!...هیچ اتفاقی نمیوفته...intj خنده ای کرد و گفت:حق باتوعه ولی اصلا تو پنهون کردن احساساتت تبحر نداری!...و دست در دست هم به سمت هتل"که از دید الیویا اسمش اتاق های مهمان بود" رفتیم...اما حق با intj بود!...((ادامه دارد))
5 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
42 لایک
یه جشنه دیگه
رمان جدید که نمینویسی
منتظر پارت جدیدیم
چشم...مینویسم امشب...
در واقع اگه همه ی پارت ها اینطور حمایت بشن زود زود منتشر میکنم^^
من عاشق داستانتم
ممنون♡♡
قشنگ بود ادامه بده
عالی بود
های 🩷
حمایت شد از پستتون💗
خیلییی خوبه بود 🩷
ممنونم میشم به پیج منم یه سری بزنی 💗
عالیییییی
دلم میخواد entj بزرگ رو خفش کنم
ولی entj خودمون راس گف
Entp یه بشه ی دو سالس
مطمعنی ؟
اگه مطمئن نبودم نمی گفتم
داستانت عالیه فقط یکم بیشتر از intp استفاده کن ممنون😃🤝
حتما^^
راستی پروفایلو که میبینی خودم هستم
هانای تو داستانتو دوست داشت🥰🥰🥰
زیبا>>>
عشق entp به intp چیشد ؟
از اونجایی که این دو تایپ خیلی با عشق و عاشقی میونه ی خوبی ندارن و از طرفی تو دردسرن یکم کمرنگ شده...ولی سعی میکنم تو پارت های بعدی پرنگ ترش کنم
😃