آخرین خداحافظی :) 🤝

اون روز اولین روزم از کتاب جدیدم بود... ذوق داشتم.. من قرار بود به یه لول دیگه از زبان برم.. قرار بود لولم بیاد بالا.. با خوشحالی تمام اماده شدم.. یه تیپ خیلی خوب زدم.. سر تا پا سیاه.. اون روز قرار بود خودم برم.. برا همین زود تر از همیشه راه افتادم که برم.. ولی بازم دیرم شده بود برا همین تا کلاسم دویدم.. همینکه رسیدم ایستادم تا نفسم بیاد بالا.. همینکه یه نفسی تازه کردم رفتم بالا... قرار بود کتابامو بگیرم برا همین قبل از کلاس رفتم مدیریت تا هم پول ترم و کتابارو بدم هم شماره کلاسمونو بپرسم.. همینکه کارم تموم شد با خوشحالی رفتم کلاسمون.. همه بچه های کلاسمون بودن.. همون وایب همیشگی.. خیلی حس قشنگی بود که همراه بهترینا لولتو بالا ببری و قدم به قدم ، شونه به شونه هم تلاش کنین تا بهترین باشین... استادمون عوض شده بود.. نمیدونستم چه جور استادیه ولی خب نمیخواستم زود قضاوت کنم... تقریبا یه ربع دیر تر از ساعت کلاسمون استاد اومد.. از وقت نشناسیش خوشم نیومد ولی برا من مهم تدریس و مدیریتش بود نه وقت شناسیش... کلاس وایب خفه و سنگینی داشت

هیچکس هیچ حرفی نمیزد تا اینکه استاد گف بیایین درسو شروع کنیم.. جلسه اول زیاد خوب نبود اما من بازم امیدوار بودم که جلسات بعدی بهتر بشه.. اما امید من خیلی زود کور شد.. رفته رفته کلاسمون بد تر شد.. هیچکس حرف نمیزد.. فعالیت کلاسی خیلیا افت کرده بود.. جو کلاس سنگین و خفه بود.. کم کم خیلیا دیگه نیومدن.. مایی که با اشتیاق میومدیم کلاس و بهترین کلاس بودیم الان کلاسمون کم کم داشت متلاشی میشد.. اصلن با این موضوع خوشحال نبودم... انتظار داشتیم کلاس بهتر بشه اما بر خلاف انتظارمون بد تر شده بود.. کلاسمون تقریبا 20 نفر بود اما الان 10 نفر یا حتی کمتر شده بودیم... بعد مدتها یه جلسه خوب بود

با هم میگفتیم و میخندیدیم و همه هم تو کلاس تو بحثای کلاسی شرکت میکردن تا اینکه استادمون گف شما رفتارتون خیلی بچگانس همین بس بود تا همه لج کنیم و دیگه هیچ حرف نزنیم.. به هر حال هر طوری که شد اون ترمو تموم کردیم.. ولی موضوع اصلی مال وقتی بود که نمره هامون اومد.. منی که 100 میگرفتم نمرم شده بود 96 .. حالا چرا ؟ سر چیزای مزخرف.. منی که با تمام توانم سر کلاسا شرکت میکردم و حرف میزدم نمره فعالیت کلاسیمو کامل نداده بود.. قبل از اون خیلیا بحث رفتن رو پیش میکشیدن و میگفتن میریم یکیش همکلاسیم بود که باهاش صمیمی شده بودم.. دختر باحالی بود باهاش حال میکردم.. هم عقیده بودیم... خیلیم خوشگل بود.. قبل از پایان ترم هی بحث رفتنو پیش میکشید منم مثل همیشه با خودم میگفتم فقط میگن نمیرن که نه؟ 🙂

روز پایان ترم همه جمع بودیم... درسته استرس داشتیم اما خب امیدوار هم بودیم... برا کم کردن استرس حرف میزدیم.. به شوخی برا تقلب برنامه میچیدیم... استادمون که اومد همه ساکت شدیم.. بلافاصله امتحانو شروع کردیم.. هممون با استرس ولی امید داشتیم امتحان رو مینوشتیم... امتحان که تموم شد اومدیم بیرون.. حس خوبی داشت.. با همدیگه خداحافظی کردیم و رفتیم.. ترم دوم رو که شروع کردیم همون همکلاسیم هم نیومد.. اولش فک کردم شاید مسافرته ولی بعدا فهمیدم دیگه قرار نیس بیاد.. ناراحت شده بودم.. بی حس و حالی تو کلاس کتابمو باز کردم که دیدم صفحه اولش یه نوشته هس.. خط من نبود... برام عجیب بود... خوندمش که فهمیدم همون همکلاسیم نوشتتش.. تو اون نوشته باهام خداحافظی کرده بود.. گریم گرف ... با خودم گفتم کاش بیشتر میموندی کنارم ولی الان دیگه نیستی.. دیگه نیستی که بقیرو مس. خ.ره کنیم و بخندیم غیب. ت کنیم و بخندیم.. یه قطره اشک از چشمم افتاد پایین.. لبخند زدم.. لبخندی که از هر گریه ای تو عمرم تلخ تر بود.. 🙂🤝

اهم یه اشتباهی پیش اومد و یه اسلاید اضافه اومد اینم بگم تا یادم نرفته بچه ها کاور تستو از تست یکی از کاربرا برداشتم اما یادم نیس کدوم کاربر بود فقط میخوام بگم اگه دیدی کاورو ناراحت نشو و متاسفم که اجازه نگرفتم اگه یادم بود کدوم کاربر بودی قطعا اجازه میگرفتم امیدوارم ناراحت نشی 🤝🙂❤️‍🩹