
《هرچیزی که بخواهم را یاد میگیرم!...شاید فکر کنی زمان ندارم اما من پیروز میشوم!..فقط برای اینکه خلافش را ثابت کنم!...》...xxxp's
{کمی قبل..جایی در ناکجا آباد!}...نور هایی سبز از اطراف در حال تابیدن بودند و درختان سر به فلک کشیده بودند!...در انتها ی راهی که با برگ درختان پوشیده شده بود نوری سبز مرا فرا میخواند و حسی میگفت《برو...این تقدیرَت است!》محتاط و آهسته به جلو حرکت میکردم. کمی گذشت تا صدایی با نوای خاص به گوش میخورد《قدرتی عظیم اذعان توست،عظیم تر از کنجکاویَت برای یافتنش》...سرعتم بیشتر از قبل شده بود و این راه بی پایان بهنظر میرسید!...ناگهان صدایی از پشت سرم آمد!...صدای خورد شدن برگ ها و شکستن چون های نازکی که روی زمین ریخته بودند!...با سرعتی به سرعت نور برگشتم و هیچ چیز جز راهی که آمده بودم ندیدم!...نفسی راحت کشیدم و برگشتم تا به راهم ادامه دهم که تا برگشتم دختری دقیقا مانند من روبه رویم ایستاده بود و من خشک شده نگاهش میکردم!...لبخند کجی زد و گفت:سلام enfp! ...
{زمان حال...در حبابی نفوذ ناپذیر} enfj:بچه ها بیدار شید!...فک کنم بدبخت شدیم!...از شدت شوکه شدن با عرق سرد و ترس از خواب بیدار شدم...و به محض بیدار شدن از جام پریدم..enfj:حالت خوبه!؟ -آ.آ.آره...خوبم!... enfj با تردید گفت:ولی خوب بنظر نمیای!...isfj:بچه ها هیسسس!...نباید صدامونو بشنون! همه درجا ساکت شدیم و گارد گرفتیم و منتظر حرکتی از طرف الف های عجیب و غریب بودیم که ناگهان به رودخونه نزدیک شدن و هر کدوم تعدادی گیاه عجیبِ جلبک مانندی رو از توی آب پیدا کردن و برداشتن...و در آخر اونو توی ظرف شیشه ای الماسی شکلی گذاشتن و از اونجا دور شدن...تا ده دقیقه ساکت بودیم و از ترس گارد گرفته بودیم ک در آخر estp سکوت رو شکست:واییی چقد خفن بودن! isfp:مطمئن نیستم!...infp با ترس فراوان گفت:دیگه واقعا باید بهم حرکات رزمی یاد بدیددددد! estj:باشه بابااا مارو نخوررر!infp:تو خودت بیشتر الان پاچه گرفتی!😔...esfp دستشو روی قلبش گذاشت و گفت:حس میکنم الان باید از اون معجون امید بخش کوفتی استفاده کنم! istj:نمیخوام بدبین بنظر بیام esfp ولی اگه فکر کردی از این بدتر نمیشه سخت در اشتباهی! esfp:اصلا بدبینانه نبود!...و خندید... entp روبه estp کرد و گفت:ولی بدبینانه بود که! infj زد توی پیشونیش و گفت:بهتره وارد جزئیات نشیم!🤦🏼♂️intj با لبخندی که "دیدی از اول بهت گفته بودم" دَرِش موج میزد به infj گفت:تازه به حرف من رسیدی اره!... این entp رو باید از این خط زمانی ساقطش میکردیم!... infj با ی تایید زیادی ک بیشتر ساختگی و برای خنده بود گفت:آره داداش!...واقعا حق گفته بودی!...
entj: خب بیخیال اون اسکل!...باید آماده باشیم!...هی intj،estp،istp بیاید به ما هم یاد بدید چطور از خودمون دفاع کنیم!...entp:منم قوی عم هاا منم میتونم یاد بدم! Estj با لبخند تمسخر آمیزی گفت:قوی بودی انقد کتک نمیخوردی entp:ینی هنوز نفهمیدید من ب احترام موی سفیدش نزدمش؟...و خندید...intj:حیف که ابلهی وگرنه جواب تو میدادم!...entp:جواب میدادی یا نه فرقی تو پیر مرد بودنت ایجاد نمیکرد!...بلاخره بعد ی عالمه بحث خنده دار و مضحک قرار شد تا حرکات مهم دفاع شخصی و حقه هاشو یاد بگیریم!... دور intj حلقه ی بزرگی زدیم و آماده شدیم برای یادگیری!...بعد ی عالمه تمرین طاقت فرسا بلاخره ی چیزای کوچیکی یاد گرفتیم!
esfp روی زمین افتاد و گفت:من پوکیدم!...شما ادامه بدید!...من جلوشونو میگیرم!...و بعضیا مون زدیم زیر خنده و entjوestj با نگاه تاسف باری بهesfp نگاه کردند و estj گفت:خجالت بکش کلا دو ساعتم نیست ک داری تمرین میکنی!...esfp:خب؟...entj:خب نداره! esfp:برای منی که تو عمرم این حجم انرژی برای ورزش نزاشتم زیاده!...isfj:خب پاشو یکم دیگه تمرین کنیم بعدش میریم خوراکی خفن میخوریم!...esfp از جا پرید و گفت :من پایممم!چیکار کنیم intj?...همه خندیدیم و intj گفت:حالا عملی نشون تون میدم چیکار کنید بعد دوتا دوتا تمرین میکنیم!...بعد از گفتن تمرین ها من رفتم با intj و بقیه دوتا دوتا شدن و شروع ب تمرین کردن کردن!...بین همه istj،istp،estp،entj،infj بهتر و آماده تر بودن و انگار استعداد بالایی در انجام حرکات داشتن...من بهintj گفتم:آخه چرا من ؟...من که کوشولو عم...توهم که از همه قوی تری!...خب میزنی چپ و چوله م میکنی!...intj خنده ی کوتاهی کرد و گفت:نترس راحت میگیرم بهت...بعد گفت :خب موقعیت سه رو میریم ...بعد از کلی تمرین بلاخره وسطای ظهر شده بود اما هوای ابری نمیزاشت تا نور خورشید به من بتابه...بعد از ناهار شروع به حرکت کردیم...
من توی ذهنم حرکات رو مرور میکردم و entj با دقت به نقشه خیره شده بود و هر چند دقیقه یک بار مسیر درست رو به ما نشون میداد...حوصلم سر رفته بود و نیاز داشتم با یکی حرف بزنم...پس پیش پرحرف ترین عضو گروه...یعنی entp رفتم و گفتم:بنظرت قدرت من چیه؟...entp:بی قدرتی؟...و خنده ی کوتاهی کرد..-ولی اینکه نشد قدرت!...اگه بی قدرتی بود چرا گفت باید کشف ش کنم؟... entp:ببین!...بعضیا به خوبی بعضیای دیگه نیستن!...قدرتهایی ک الان داریم نشون میده از درون چقدر قدرت مندیم!...شاید تو شخصیتت جوری باشه که نیاز داشته باشی تا بقیه کاملت کنن!نمیدونم،شاید ...من که از حرف های entpکمی نا امید شده بودم به سمت intjکه آخر از همه در حال حرکت بود رفتم...
-امم...intj؟... intj نگاه سردی کرد و گفت:بله؟..-میگم...بنظرت قدرت من چیه؟..intj کمی فکر کرد و گفت:...تنها چیزی که میدونم اینه که اونقدری قدرت مند بودی که هنوز آمادگی دست یابی بهشو نداشتی!...لبخندی زدم و گفتم:مطمئنی؟..intj:اگه مطمئن نبودم نمیگفتم! ...چند دقیقه گذشت و ساکت به راه مون ادامه میدادیم که یهو خندیدم و گفتم: راستیintj... یچیزیییی!intp فکر میکنه تو از من خوشت میاد!...چه خنده دار!😔...بنظر خودتم خنده داره؟،،،intj اول کمی شوکه شد و بعد گفت:عامم..اره!...خنده داره😔🤞🏻...-عام...منم فک میکردم همینو بگی...و دقیقا بعد این حرف از گفتنش پشیمون شدم!...همینطور داشتیم به راه مون ادامه میدادیم که یهو infp گفت: بچه هاااااا...اینجارو نگاه کنیدددددد!....یه شهر بزرگهههه!!!!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
جشنننن
عالییییییی
عاگا
منکه از همه کوشولو تر و گوگول ترم
دلت میاد منو با intj بندازی
نامرد
ببشید😔😂
نمی بشم😠🤪
enfp ی گوگولی 😔
ولی باید ببخشی😔🤡
باشه
مبیشمت😊
به شرطی که پارتا رو زود به زود بذاری😾
پارت ۱۸ رو نوشتم تو بررسی عه😔
هورااااا
بشیدمت
کی منتشر میکنی ۱۸ رو :)
امروز فردا مینویسم
اعصابم خورده چون دستم خورد و پارت دو شو پاک کردم!🤡🤡🤡
یعنی الان پارت ۱۸ پاک شدددد ؟؟؟؟
خیر پارت ۲ پاک شد ۱۸ رو میخوام بنویسم تازه!
پس به خاطر اینه هرچی میگشتم نبود😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
متاسفم!..خیلی پارت طنزی بود 🤡🥲
میگم من ی داستان در مورد تایپ ها نوشتم که توش قدرت دارن ولی نه قدرت های داستان تو و البته داستانش هم فرق داره اشکال ندارد بنویسمش
نه چه اشکالی...اگرم کمک خواستی درخدمتم
ممنونم و واقعا داستانی که نوشتی عالیه
یه سوال
کسی هم میمیره تو این داستانت ؟
احتمالش روبهت میدم...
دارک شد :)
من istp ام و روی entj ها کراش دارم وقتی اونموقع که اعتراف کرد که روی enter کراش داره حقیقتا پشمام ریخت😂
چه جالب
😁
چرا وسط لذت بردن از داستان یهو خوشت میاد ضدحال بزنی🫤🫤🫤🫤🫤🫤
کجا ضد حال زدم!؟
منظورم اینه که توی داستان غرق شدیم که یهو داستان رو قطع میکنی😂
داستان کلی یا یکی از داستان هایی ک توش اتفاق میوفته؟!
یکی از داستان ها که توش اتفاق میفته
ببین کلا منظورم اینه که وقتی که پارت میدی وسط داستان غرق شدیم که یهو داستان رو قطع میکنی و باید منتظر پارت جدید باشیم
یکم پارت هارو طولانی تر کن😅
چشم سلطان😔☑
مرسی😂
داستانت خیلی قشنگه
ممنون ♡♡
خواهش