سلام اومدم داستانم رو براتون بگم🌟🌟🌟
آنی دختر ۸ ساله ای که با پدر و مادرش بود . ناگهان چه شد ؟
روز تولد ۸ سالگی آنی. پدر و مادرش با او به مرکز خرید بزرگی رفتند . یک مغازه اسباب بازی فروشی در طبقه همکف بود . آنی با ذوق و شوق بالا پایین پرید و گفت : من عروسک دوست دارم !😁
آنها وارد شدند زیاد بزرگ نبود ولی کلی عروسک داشت مامان آنی یه خرس رو به آنی نشون داد ولی آنی به دلایلی از آن خوشش نیامد.
5 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
21 لایک
بک میدم
یک خیلی رسمی مینویسی
دو داستانت کلیشه است و هیچ چیز جدیدی نداره
چون ایده تکراریه داستان های زیادی درباره عروسک های تسخیر شده وجود داره. البته میشه از یک ایده تکراری درست استفاده کرد ولی درست استفاده نشده
سه روند داستان خیلی سریعه . رفتن بیمارستان برگشتن . مامان باباش مردند
عالی بودش
*پرت کردن هرچی دم دستمه به سمت نویسنده و داد زدن که پارت بده
داستانت عالیه (:
مطمئنم میتونی یکی از
بهترین نویسنده ها بشی !🌷
همینجوری به کارت ادامه بده و
از خودت بهترین نویسنده رو بساز .🔮
با آرزوی موفقیت:لونا 🌷
مرسی از انرژی مثبت و عالیت خیلیی خوشحال شدم ممنونممم 🎀🎀🎀
گلبم اکلیلی شد⭐
خواهش می کنم عزیزم 🌷
به امید موفقیت های بیشتر 🔮
جهت حمایت ☁️
عههه چه باحاله بقیشم بنویسی هااا
بعلههه این تازه پارت اوله
میبینم نویسنده ای بنظرم یه کلوپ نویسندگی بزن و اگه خواستی خودت و خودمو لیدرکن شغل بده و اگه خواست یحقوق با تشکر
🌿🌿
بیا تو کلوپم بدو تا دیر نشده
جهت حمایت از شما
ممنونم
بچه ها خیلی طولانی ننوشتم ببخشید