4 اسلاید پست توسط: ₙₑₖₒ🐈⬛ انتشار: 7 ماه پیش 310 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
یه پایان زیبا از اتک آماده کردم براتون-
با اومدن سیزده آبان سال ١۴٠٢،اتک آن تایتان به پایان رسید. ولی با اینحال، خیلی از فنها راضی نبودن. ولی قبل از اینکه پایان منو بخونیم، دوتا متن کوچولوی دیگه از اتک نوش جونتون.
دانهای برف روی موهای سیاهش افتاد اما توجهی نکرد.
سرش را روی سنگ قبر گذاشته بود و با وجود هوای سرد، نمیخواست از آن جدا شود. شال قرمز رنگش را در آورد و دور خودش و قبر پیچید.
صدای خستهای از دور شنیده شد:«میکاسا.. بیا بریم خونه. سرما میخوری».
میکاسا سرش را بلند کرد. آرمین بود.
با صدایی خالی از احساس گفت:«نمیخوام برم، آرمین. باید کنار ارن بمونم مگرنه دلش برام تنگ میشه».
_میکاسا.. بیا بریم خونه. لطفا.
_نمیخوام، آرمین! آخه.. آخه..
نفسهای میکاسا بریده بریده شدند:«هنوز به ارن نگفتم چقدر دوستش دارم. اگه.. اگه اونروز بهش گفته بودم دوستت دارم الان اینجا نبودیم نه؟ تقصیر.. منه..».
قطرات اشک دانه دانه روی انگشتهای میکاسا چکیدند:«مسئله اینجاست که.. هیچوقت نفهمیدم اونم منو همینقد دوست داشت یا نه؟».
آرمین زانو زد و میکاسا را بغل کرد. توی گوش میکاسا زمزمه کرد:«یهبار به ارن گفتم چرا به میکاسا نگفتی دوستش دارم؟ اون چی گفت؟ گفت:نمیتونم این ظلمو در حقش بکنم، آرمین. که بهجای اینکه ستاره سرنوشتش رو دنبال کنه، با چشمای اشکآلود ستارهها رو نگاه کنه؟ نه نه آرمین.. بذار فک کنه هیچوقت دوستش نداشتم».
اشکهای میکاسا لباس آرمین را خیس کرده بودند. آرمین ادامه داد:«الان میای بریم، میکاسا؟».
میکاسا با حالتی ضعیف جواب داد:«باشه».
لبش را روی سنگ قبر فشار داد:«شالمو میذارم تا گرمت کنه عزیزم».
با کمک آرمین بلند شد و دستش را گرفت. بهطرف سنگ قبر برگشت و لبخند زد:«بعدا برمیگردم، ارن!».
سیبزمینی پخته
_نه.. نمیخوام.. شالمو پسم بدین..
_میکاسا! میکاسا! از خواب بیدار شو!
میکاسا چشماش رو باز کرد. هنوز تار میدید، فکر کرد ارنه که بالای تختش ایستاده. زمزمه کرد:«ارن؟».
پلک زد تا دقیقتر ببینه. نه.. ارن نبود؛آرمین بود با اون موهای بور کوتاه و چشمهای اقیانوسی.
_میکاسا! بیدار شو،داشتی کابوس میدیدی!
میکاسا سرش را مالید. درد میکرد.
روی تخت نشست. پنجرهای به بیرون دیده میشد؛ و از پنجره میشد کبوترهای سفید که دسته دسته رد میشدند، گلهای بنفش کوچک و پروانههای رویشان و سنگ قبر ارن کنار آن درخت روی تپه را دید.
_م.. من کجام آرمین؟
آرمین لبخند زد و نشست کنار میکاسا:«توی یه کلبه که همه باهم خریدیمش».
_ه... همه باهم؟
_اوهوم! بقیه هم اینجان!
میکاسا از جایش بلند شد و از اتاق بیرون رفت. درست بود، بقیه هم آنجا بودند.
آنی توی آشپزخانه بود و چیزی میپخت و پدرش با افتخار او را نگاه میکرد. راینر گوشهای از اتاق خواب بود و مادرش موهای او را شانه میزد. پدر و مادرهای گبی و فالکو مشغول چیدن میز بودند و خود گبی و فالکو هم با نظارت جان و کنی مشغول کاشتن درخت بودند.
کاپیتان لیوای هم مشغول برق انداختن شیشهها بود.
نامههایی از هیستوریا هم روی میز بودند، نامههایی با شور و شوق، خط خوش و بوی خوب.
آنی نگاهی به میکاسا انداخت:«عه میکاسا،بیدار شدی؟ بیا، یکم سیبزمینی پختم.. به یاد ساشا.. باهم میخوریم».
سیبزمینیها را آورد و در ظرفها کشید.
میکاسا روی صندلی نشست و مشغول خوردن شد. آنی به میکاسا خیره شد. انگار چیزی کم بود.
گفت:«میکاسا، شالت کو؟».
آرمین گفت:«آنی! ملاحظه داشته باش!».
میکاسا دستی به گردنش، جایی که قبلا آن شال قرمز قرار داشت کشید:«خب ارن ازم قول گرفته بود بعد مرگش شالش رو بندازم دور... یه کبوتر اومد و شالم رو برد!».
آنی جلو رفت و میکاسا رو بغل کرد:«که اینطور...».
اولینبار بود که آنی کسی را بغل میکرد. همه حضار تعجب کرده بودند.
میکاسا رو به آرمین کرد:«هی آرمین، میدونی... اینجا مثل خونهی رویاهام میمونه!فقط ششتا چیز کم داره..».
آرمین تعجب کرده بود:«عه؟ چیا؟».
میکاسا به سقف خیره شد:«برتولت، یمیر، فرمانده اروین، هانجیسان، ساشا...». قبل از اینکه ادامه بدهد خندهی کوتاهی کرد.«...و ارن!».
وو.. پایان اتک:_می..میکاسا؟! تو اینجا چیکار میکنی؟
لبخندی صورت میکاسا را پر کرد:نمیتونستم تنهات بذارم،ارن.
ارن جلو آمد:ولی..ولی نقشه من این نبود!من میخواستم ازت محافظت کنم و بذارم زنده بمونی!
_ولی ارن؛من بدون تو نمیتونستم زندگی کنم. مجبور بودم باهات بیام.
ارن گفت:ولی میکاسا،از اینجا به بعدش نمیتونی باهام بیای. تو کار اشتباهی نکردی،بنابراین میری بهشت ولی من که هشتاد درصد بشریت رو نابود کردم باید برم جهنم.
میکاسا دست ارن را گرفت:ولی ارن!تو مقصودت خوب بود...خدا اونقدری بخشنده هست که تو رو با من به بهشت ببره!
لب های ارن به خنده تلخی باز شد:ولی کشتن،کشتنه و گناه کبیره س. من نمیتونم باهات بیام،میکاسا.
میکاسا به گریه افتاده بود:پس منم با تو میام!
ارن با مهربانی موهای میکاسا را نوازش کرد:عزیز دلم،من اینهمه زحمت نکشیدم که تو با من بیای جهنم. من فقط میخوام تو خوشبخت باشی.
_ولی خوشبختی من پیش توئه!
راهی جلوی پای هردویشان باز شد و میکاسا دست ارن را گرفت و او را به بهشت هدایت کرد.
***
نسیم خوبی میوزید. آرمین به دوروبر نگاه کرد. گل های بنفشه همه جا روییده بودند و پروانه ها به دورشان. خورشید گرم گرم بود و بر آرمین میتابید. آرمین بچگی های خودش و ارن و میکاسا را میدید که تا بالای آن تپه مسابقه میدادند. حالا،آرمین پایین تپه بود و ارن و میکاسا زیر خروارهایی از خاک روی تپه،کنار درخت. لبخند خسته ای روی لب های آرمین نشست. دستش را از دست آنی بیرون کشید و به طرف درخت دوید. قبر ارن و میکاسا با شالگردن قرمزی به هم متصل شده بود و صدای بغ بغوی یک کبوتر که روی درخت سایه بان قبرها لانه کرده بود میامد. آرمین درحالی که گریه میکرد فریاد زد:آنی،من رسیدم بالا!
آرمین درست میگفت. اینبار،اولین فردی که به بالای تپه رسیده بود،کسی نبود جز آرمین.
4 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
58 لایک
واقعا ای کاش پایان تو جای پایان اتک بودددددد
عالی بود:)))
هعی.. حالا که نشد
پایان اتک منو داغون کرد:)
اتک ی شاهکار بود
ولی هنری که تو برای نوشتن این پایان به خرج دادی زیبا ترههه🛐😭
بخدا اینقدرم خوب نیستممم
نه هستیی
اتک شاهکاره مثل پستای تو>>>>>
3>>>
طوری که تا عمر دارم اتکو یادم نمیره:)
واعییی این یکی پایانش خیلی بهتر بوددد😭😭
مرسی😭
خواهشش😭😭
جهت حمایت از شما
جوری که اتک شاهکار بود😭>>