4 اسلاید پست توسط: ₙₑₖₒ🐈⬛ انتشار: 2 هفته پیش 191 مرتبه انجام شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
توی این تست پایانهای احتمالی جوجوتسو رو ارائه میدم.
یکی از پایانها که هممون باهاش آشناییم، اینه که همه کاراکترا بمیرن و توی افترلایف همو ببینن3>
گوجو چشماش رو باز کرد. بدنش دوباره به هم چسبونده شده بود. خودش رو کش و قوس داد و شروع کرد به راه رفتن. چیزی توی وجودش عوض شده بود..دیگه حس خوبی توی درونش وجود نداشت. نمیتونست چشماش رو ببینه ولی تغییرشون رو حس میکرد..قوی تر شده بودن؛حالا،به جای آبی،رنگشون قرمز بود. دلش میخواست قهقهه بزنه. دیگه سلول خوبی توی بدنش نبود!
یکم دیگه راه رفت و..رسید به محل مبارزه. یوجی،شاگرد عزیز سابقش،با سوکونا،پادشاه نفرین سابق و چندتا دیگه از شاگردهاش درحال جنگ بودن. فهمید الان وقت قهقهه زدنه. یاد دفعه قبل زنده شدنش افتاد. گفت:سلام.
دستاش رو باز کرد و قهقهه زد:هی! من هنوزم زندم!
و این دقیقا پارازیتی بود که اون جنگ نیاز داشت. حواس همه گرفته از اوی اوی تا سوکونا در آن واحد پرت شد. چشمای یوجی پر از اشک شد:گوجو..سنسه؟
سوکونا زیرلب گفت:تچ!مگه من این یارو رو نکشته بودم؟
از چشمای گوجو اشکای خونی سرازیر میشد:هاهاها..حالا نوبتشه که من تو رو بکشم!
جلو اومد و انگشتش رو به سوکونا زد. سوکونا همونلحظه خرد و خمیر شد و آب شد و رفت توی زمین. گوجو برای خودش یک تخت پادشاهی وسط خیابون درست کرد و از پله هاش بالا رفت. اورائومه تاجی روی سر گوجو گذاشت که انگار معنیش "پادشاه نفرین" بود. گوجو از او بالا گفت:سوگورو!الان تو رو درک میکنم! وقتی جزو آدم خوبایی،برای بقیه کار میکنی و براشون میمیری !اما وقتی آدم بدی فقط و فقط مال خودتی!و وقتی تو نباشی من با کی کار کنم؟فقط و فقط با خودم!پس باید جزو اهریمنا باشم!
بعد بلندتر گفت:کنجاکو!میکشمت تا بیشتر این به بدن سوگورو بی حرمتی نشه!
شاگردان گوجو سعی میکردن از تخت پادشاهی بالا بیان ولی نمیتونستن. اشک صورتشون رو لک لک کرده بود.
و بعد از حنجره اش صدایی تولید کرد که میزان صدایش باعث شد همه آدمهای آن اطراف زمین بیفتد. هدفش،کنجاکو هم مرده بود. گوجو پایین آمد و همه شاگردهای نصفه جونش رو در آغوش کشید:ببخشید که میکشمتون که نتونین منو بکشین. نه که بتونین،ولی باور کنین اینجوری بهتره.
اشک های آبی رنگ روی جسد شاگردانش ریخت که نشانی از وجود چشمان قبلی اش میداد:خداحافظ،عزیزانم.
ابرهای طوفانی به هم برخورد کردند و بعد از ایجاد صائقه،باران بارید. صدای قهقهه گوجو بلند و بلند وبلندتر میشد.
(از اونجایی که گوجو زنده شده و این هم با حالت چیاستیک جور در میاد، شاید اینجوری بشه اما نه مثلا کلمه به کلمه شبیه مال من)
پیام بازرگانی🦆
_بیدار شو یوجی،میخوام یچیزی بهت بگم.درمورد پدر و مادرته.
یوجی چشماش را باز کرد.او کجا بود؟توی بیمارستان؟پیش پدربزرگش؟پدربزرگش زنده بود؟
ماکی و کوساکابه و یوتا کجا بودند؟اینوماکی چطور؟سوکونا؟
_یوجی،تو بچه قوی ای هستی،پس به آدما کمک کن.
_چرا بابابزرگ داره بهم همون حرفای قبل مرگشو میزنه؟_
_دوباره یکی داره جلوی چشمام میمیره،مثل جونپه و کوگیساکی و نانامین. اصلا اونا وجود داشتن؟نکنه همش خواب بود؟نه..نفرینا رو میبینم،همش خواب نبود._
پدربزرگ یوجی چشمانش را بست.یوجی با او خداحافظی و با مگومی و نوبارا و گوجو سلام کرد.
توضیحات
این داستان هم با تئوری داستان چیاستیک جور درمیاد. چون یوجی الان دیگه جوتسوشی نیست.پس اتفاقی که افتاده چیه؟یوجی دوباره زنده شده و داره با سوکونا میجنگه که یهو بابابزرگش بیدارش میکنه.جوجوتسو درواقع هم واقعیت بوده هم خواب. یه تئوری هست که میگه بابابزرگ یوجی با کلمات آخرش یوجی رو نفرین کرده چون خانوادشون قبلا با سوکونا مشکل داشتن و مامان یوجی که توسط کنجاکو تسخیر شد یکی از عواملیه که باعث میشه واقعی بودن تئوری ثابت بشه،پس یوجی هرچقدر هم که بخواد نمیتونه از خوردن انگشت سوکونا فرار کنه،مگر اینکه جلوگیری کنه از حرفای آخر پدربزرگش. اگه بتوه جلوی پدربزرگش رو بگیره که اون حرفا رو بهش نزنه،از همه اتفاقای بعد هم جلوگیری میشه و اونجوری واقعا دیگه جوجوتسویی وجود نداره،دست کم اون جوجوتسویی که ما میشناسیم و یوجی توشه.اما اینجوری نوبارا و مگومی احساس میکنن یچیزیشون کمه مگراینکه...
_فوشیگورو!کوگیساکی!
یوجی درحالیکه اشک میریخت خودش را در بغل آن دو انداخت. نوبارا و مگومی به خرید رفته بودند که پسری با موهای صورتی آن دو را دیده و بغلشان کرده بود.قاعدتا،پسر باید غریبه میبود؛اما انگار قلب آن دو او را میشناختند.مگومی پسر را محکم در آغوش گرفت و نوبارا موهایش را نوازش کرد.جفتشان حس میکردند باید به پسر احساس امنیت و محبت بدهند،چون او مانند ابرهای بهار به شدت اشک میریخت.
پسر هق هق میکرد:نمیدونین...چندبار..مرگتونو..دیدم..و زجر..کشیدم..چون خیلی دوستتون داشتم...هربار...باهم..خندیدیم..و گریه کردیم...میدونم منو یادتو ن نمیادولی...دلم براتون..تنگ شده...
مگومی توی گوش پسر زمزمه کرد:اسمت چیه؟
پسر جواب داد:ایتادوری یوجی.
نوبارا گفت:تو تیکه شکسته وجودمونی؟
مگومی اسم پسر را در دهنش مزه مزه کرد:ایتادوری...
مگومی و نوبارا به هم نگاه کردند و چشمانشان برق زد.پسر را محکم در آغوش گرفتند:به خونه خوش برگشتی ایتادوری!
4 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
33 لایک
فرند؟
حتما! نکوسنسه هستم، ١٣!
جیانگ ۱۵ intp
تصور چای خوردن کم و سوکونا:
جر خوردن-
😂😭
عالی
بک بده