«داستانمهکه»
من وقتی 10 سالم بود مامانم و بابام رو از دست دادم،وقتی دیدمشون تیر خورده بود!!اونجا خیلی گریه کردم،هیچکس به دادم نرسید،داد زدم اما هیچ نشد؛فهمیدم هیچ اشکی به من کمک نکرد،بابام بهش میگفت قوی باش،تصمیم گرفتم به هیچکس اعتماد نکنم،چون اعتماد کنم صدردصد باهاش دوست میشم و بهش وابسته میشم،و هر لحظه ممکنه از پیشم بره،و من به بابام و مامانم قول دادم گریه نکنم،صبح روز هشتم مدرسمون وقتی وارد کلاسم شدم هنوز معلم نیومده بود و ساعت همون موقع موقعی بود که همیشه معلممون میومد
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
24 لایک
داستانت عالیه (:
مطمئنم میتونی یکی از
بهترین نویسنده ها بشی !🌷
همینجوری به کارت ادامه بده و
از خودت بهترین نویسنده رو بساز .🔮
با آرزوی موفقیت:لونا 🌷
یه سری به کتابچه ی لونا نیز بزن 🔮
عنوان داستان٫کتابچه ی لونا : دخترک گمشده 🌾
خوشحال میشم نظرت رو در مورد کتابچه ام بدونم !🍁
پارت دو !
حتما:>
فرصت؟
حیحیاره:>