عمارت MBTI/پارت 15(16)

ایده ی دوست مون (پرشین کت؛) خیلی ایده ی جالبی بود خیلی دوست داشتم استفاده بکنم اما به این نتیجه رسیدم اگه استفاده بکنم چون همه از جمله خودش کامنتو خوندن کسی قافل گیر نمیشه و کل این داستان برای غافلگیر کردن، هیجان زده کردن و خندوندن شماست❣️/پنجشنبه سیزده اردیبهشت ساعت 7:32 دقیقه

INTP و INTJ و ENTJ و INFJ داخل اتاق ENTJ بودن. موقعیت متفاوت شده بود، INTJ که تمام مدت دست INFJ رو گرفته بود، الان بلند شده بود و روبه روی INTP ایستاده بود. ENTJ هم کنار INFJ و وسط اون دوتا قرار گرفته بود، INFJ هم هنوز روی مبل نشسته بود. INTJ:(چه بلایی سر خواهرم آوردی؟ حرف بزن!!) ENTJ هیچوقت INTJ رو اینقدر عصبانی ندیده بود، اون همیشه هروقت موضوع خواهرش بود خودداری نمیکرد، اما الان موضوع فرق میکنه، خیلی جدی تر. رگ های گردن INTJ از عصبانیت بیرون زده بود و کم مونده بود از عصبانیت منفجر بشه. INTP ام ام کنان گفت:(م.. من کاری نکردم!) INTJ سریع یقه ی اونو میگیره و میگه:( به من دروغ نگو!! مشخصه که یک کاسه ای زیر نیم کاسه ست!! بهم بگو چه بلایی سر خواهرم افتاده!!)

ENTJ و INTP که برگاشون از شدت این همه عصبانیت ریخته بود، جرعت حرف زدن نداشتند که یکدفعه ENTJ با پریشونی گفت:(INTJ آروم باش، برات توضیح میدم) چشمای INTJ از تعجب گشاد شد یقیه ی INTP رو ول کرد و به سمت ENTJ برگشت. INTJ:(چی گفتی؟؟ تو هم تو این قضیه نقش داری؟! *این تیکه ی آخر رو داد میزنه*) ENTJ:(هی آروم باش، گفتم که برات توضیح میدم) INTJ:(شما چه بلایی سر خواهرم آوردید!! دیگه کی توی این ماجرا نقش داره؟!!!) *ناگهان INFJ شروع به گریه میکنه، INTJ میره سمتش و بغلش میکنه* INTJ:(نه، نه، ببخشید، ببخشید، دیگه داد نمیزنم، فقط لطفا گریه نکن) INTJ اشک های INFJ رو پاک میکنه و INFJ کمی آروم تر میشه. INTJ:(جوابمو بدید دیگه کی توی این ماجرا نقش داره؟ ENTP؟) ENTJ شرش رو به نشونه ی مخالفت تکان میده:(نه. باید اعتراف کنم برای اولین بار ENTP هیچ نقشی توی این قضیه نداره) INTJ:( پس کار کیه؟ حرف بزن!!) ENTJ تردید داره که ناگهان INTP میگه:(INFP) INTJ نمیتونست باور کنه، INFP؟ انتظار هرکس رو داشت جز این. INTJ:(چی؟ INFP؟ اون چیکار کرده؟)

ENTJ:( در واقعه من به وسیله ی INFP فهمیدم که چه اتفاقی افتاده و بعد از INTP خواستم که بهم کمک کنه) INTJ هنوز نمیتونست باور کنه:(چه اتفاقی افتاده چرا به من نگفتید؟ ناسلامتی من برادرشم!) INTJ یک نگاه به INFJ انداخت، INFJ روی مبل خوابش برده بود. INTJ یک لبخند خیلی محو زد و پتو رو روی INFJ انداخت و در حالی که هنوز به INFJ نگاه میکرد گفت:( لطفا بهم بگید چی چیشده. لطفا) ENTJ هنوز تردید داشت؛ اما INTP دستی روی شانه ی ENTJ گذاشت و سری به او تکان داد که یعنی بهش بگو.

ENTJ آهی کشید و گفت:(باشه، بهت میگم) ENTJ موبایلش رو برداشت و با کسی تماس گرفت:(همون جای همیشگی، فوریه) و به INTJ گفت دنبالم بیا دنبالم. INTJ و INTP به دنبال ENTJ رفتن و INFJ همونجا روی مبل خوابه. ENTJ و INTJ و INTP داخل راهرو ها قدم میزارن و به سمت طبقه ی بالا میرن، طبقه ی که ورود تمامی افراد ممنوعه🚷 به طبقه ی سوم رفتن اونجا یک در فلزی بزرگ بود، ENTJ کلید رو از داخل جیب کتش درود و در بزرگ فلزی رو باز کرد. وارد اتاق شدن و حدود یک دقیقه بعد INFP وارد اتاق شد و همه آنها دور یک میز نشستند و ENTJ شروع به صحبت کرد:(فکر کنم وقتشه که همه چیز فاش بشه)