ما همه با هم هستیم 𝐏⁵

دوشنبه نورا شروع به نوشتن کرد: من و آلیس و سولگی و هانا کوله پشتی های ۵۰ سانتی برای همه درست کردیم.یعنی ۱۰ تا. به بهونه برداشتن مواد غذایی تو انبار آشپز خونه میریم و کیسه ها رو پر میکنیم.من و آلیس چون تختمون طبقه پایینه کیسه ها رو اونجا میزاریم و توی لباسمون قایم می کنیم و میاریم. نقشه اینه؛ بعد از برداشتن وسایل به سمت اونجایی میریم که دست میشوریم اونجا به در خروجی راه داره. میتونیم فرار کنیم. فقط شما باید سریع باشید و با گروه پیش برید. از همین الان هم میخوام همه رو به گروه های دو نفره تقسیم کنم که هر کس حواسش به هم گروهیش باشه که جا نمونه یا گم نشه. من و لیا کلی و آلیس ملودی و هانا سولگی و میا سندی و دیا نورا با لحن ساختگی گفت: بچه ها بیاید ببینین انشام قشنگه؟ دفتر دست به دست شد و بچه ها اظهار نظر های ساختگی می کردن. در آخر دیا گفت: به نظرم از این قشنگ تر هم میتونی بنویسی. نورا جواب داد: خیلی خب باشه. یکی دیگه مینویسم و برگه رو توی سطل پاره کرد. دیا رو به نورا زمزمه کرد: هی نور! میتونیم یکی از دوستای منم ببریم؟ نورا با لحن عصبی گفت: چی؟ الان میگی؟ اصلا چجوری همو میشناسین؟ _ببین ما قبل دستگیری ۳ سال پیش با خانواده هامون باهم زندگی میکردیم. و از اون به بعد سر کلاسا بهم نامه می دادیم. نورا گفت: چجوری ببریمش خب؟ دیا گفت: ببین هفته پیش شنبه تایم آشپزیشون بود و کلارا مریض بود. همین شد که قرار شد این هفته با ما بیاد کمک! _ولی منابعمون! دیگه کیسه نداریم که.اصلا..اصلا خیلی خب باشه ولی اگه از گشنگی مرد به من ربطی نداره هاا! نورا زیر لب زمزمه میکرد: خیلی احمقی دیا خیلی!(اسلاید بعد)

در سبز به شدت باز شد و همه رو از جا پروند. عصر سه شنبه بود. نورا یواشکی اومدن کلارا رو به همه رسونده بود و باعث شده بود همه چپ چپ به دیا نگاه کنن.یکی از نگهبانا داد زد: بجنبید. چیکار می کنید؟ بچه ها به صف شدن و از اتاق خارج شدن. مرد یقه دختری با موهای مشکی رو گرفته بود که به شدت لاغر بود.نگهبان دختر رو به داخل صف هل داد. دیا و دختر که همون کلارا بود به هم لبخند زدن و به هم دست تکون دادن و شانس اوردن که نگهبان چیزی ندید. مرد نگهبان به کلارا اشاره کرد و گفت: اینم امروز با شما میاد. بعد بچه ها رو به سمت آشپز خونه فرستاد. در طول راه بچه ها به شدت ذوق داشتن و مدام لبخند میزدن تا اینکه نگهبان نیش باز هانا رو دید و فریاد زد: چیه؟ به چی میخندی عوضی؟ که باعث شد همه نیششونو ببندن.بعد از رسیدن به آشپز خونه نگهبان درو بست و به سرعت قفل کرد. حالا دیگه برق شادی و هیجان تو چشم های همه پیدا بود.

بچه ها چطورین؟ گیر داده بودین که پارت بزارم و من هنوز ننوشته بودم و این پارتو گذاشتم برای گرم کردن سرتون که پارت بعدیو بنویسم.😂 سندی ژون دیگه نقشت داره از تایید کردن فراتر میره خوشحال باش😂

و اینکه ایده ای انتقادی پیشنهادی ندارین؟ البته در حدی نباشه که موضوعو عوض کنه کلا(اشاره غیر مستقیم به سندی😂)