ꪶ 🧸 𔔁 ֶָ یک راز پارت² ֶָ 𔔁🧸 ꫂ

ساعت ها بعد...... همه بالای*_ ج_*_س_*_د*_ جیمز و لی لی ایستاده بودند‌. همه ناراحت بودند ... اسنیپ گوشه ای ایستاده بود و بغض خود را فرو می برد گویا قصد داشت در خلوت خود برای عزیز ترینش گریه کند[ای خدا بَشم نالاحته ]🥺 سیروس به هری خیره شد که با تعجب به آنان نگاه میکند. ناگاه لوپین به یاد دختر افتاد رو به سیروس کرد خواست چیزی بگوید که صدای جیغ و گریه از کمد به گوش رسید. دامبدور به سمت صدا گام برداشت و پشت سر آن بقیه راه افتادند‌👣 دامبلدور آرام در کمد را باز کرد و به نوزادی که گریه میکرد چشم دوخت. او را بغل کرد و گفت: این .....[اسم دختره رو گفت] ? سیروس گفت:بله 😞 دامبلدور کاغذی در جیب دختر دید کاغذ را برداشت و دختر را به هاگرید سپرد و کاغذ را باز کرد. اول از همه امضا ی لی لی را دید که مشخص می کرد نامه از جانب اوست. با صدایی نسبتاً بلند طوری که

حاضران صدای او را بشنوند.. شروع به خواندن کرد: میدانم که اکنون در حال خواندن نامه هستی. به احتمال زیاد حال دیگر زنده نیستم . از تو میخواهم از فرزندانم مراقبت کنید تا ولدمورت نتواند آسیبی به آن دو برساند. آن دو را جدا از یکدیگر بزرگ کنید تا اگر ولدمورت جای یکی از آنها را پیدا کرد آن یکی در امان باشد. وقتی هری توانست از خواهرش محافظت و ...[اسم دختره]... بتواند از برادرش مراقبت کند آن دو را به یکدیگر معرفی کنید. لی لی ایوانز امضا:♑️

دامبدور رو به افراد حاضر کرد به لوپین سیروس و بقیه گفت:شما برین سر شیفتتون من و مک گوناگال و هاگرید میریم تا هری رو تحویل خاله و ...[اسم دختره]... رو تحویل خانواده[فامیل خانواده هه] بدیم. سیروس گفت:یعنی واقعا میخواید این دو را از هم جدا کنید? دامبلدور: این رو لی لی از ما خواسته هرچی نباشه اون مادرشونِ و خودش برای فرزندانش اینطوری تصمیم گرفته. سیروس سری تکان داد. همه کاری که دامبلدور گفته بود را انجام دادند. دامبلدور روی زخم هری دست کشید ⚡️هاگرید گفت: ولدمورت به هیچکس رحم نمی کنه پس چطوری هری زنده مونده؟ دامبلدور گفت:حتما چیزی مانع اش شده. مدتی بعد.... دامبلدور هاگرید مک گوناگال در کوچه دیاگون در قهوه خانه ایستاده بودند. زن و مردی بع سمت شان آمدند دامبلدور دختر را تحویل آن دو داد و گفت:از این دختر مراقبت کنید حواستون باشه که هویت اش رو فاش نکنید این دختر و برادرش خیلی معروفاً زن لبخندی به دختر زد و دختر برایش خندید از آن لحظه او آن را مانند دختر خود می دید.‌ سپس به طرف ماشین رفتند تا به خانه بروند‌. دامبلدور به هاگرید گفت:دنبالشون برو امنیت این دو خیلی برامون مهمه. هاگرید سری به معنا باشه تکان داد و راه افتاد. دامبلدور وردی خواند و جلوی خانه خاله هری ایستادند.

هری را جلوی در گذاشت و زنگ در را فشرد مک گوناگال گفت:به نظرتون بهتر نیست اون رو به یه خانواده دیگه بسپریم؟ نه بهتره حداقل هری خانواده خودش رو بشناسه . صدای پا شنیده شد که یعنی فردی دارد به در نزدیک میشود . مک گوناگال و دامبلدور غیب شدند تا کسی آنها را نبیند

پارت ² تموم شد بریم واسه پارت ³🩹🤍