گمشده(قسمت ⁸)

بعد آگوست فهمید که او پدر دراکو است. لوسیوس مالفوی. او مردی مغرور با موهای بلند بود و صورتش به دراکو میرفت. خوشبختانه آگوست توانست با دراکو و پدرش به ایستگاه گرینگاتز برود و سوار قطار شود. (به سوی هاگوارتز.رسیدن) (بعد شام*) سالن اجتماعات اسلیترین رمز جدیدی داشت" اصیل زاده " وقتی وارد سالن شدند چندتا جادوگر دور هم نشستند و آگوست و دراکو به آنها پیوستند. آگوست به این طرف و آن طرف نگاه کرد و نگاهش به دختری مو یشمی افتاد که داشت مجله می‌خواند. ناگهان آگوست توسط دراکو پس گردنی محکمی خورد"حواست کجاست پشمک؟ داریم بحث جدی میکنیم!" "هان؟ چه بحثی؟" یکی از بچه های سال سومی شروع کرد به حرف زدن...

"شایعه ها زیاد شده .. خیلی از جادوگرای کوچه ناکترن میگن قراره تالار اسرار امسال باز شه . ولی کسی نمیدونه توسط چه کسی... ما باید مطمئن بشیم بعد باز شدن تالار اسرار باید مدرسه از وجود گندزاده ها پاک شه!" سکوت سنگینی حاکم شد. یکی از سال اولی ها با تعجب گفت"درست شنیدم؟تالار اسرار؟تالار اسرار دیگه چیه؟" "یه حفره ایه که تنها وارث سالازار اسلیترین میتونه بازش کنه و با موجود اونجا ارتباط بگیره." دوباره همه جا ساکت شد. همه در فکر بودند. یکهو کسی با ترس به آگوست خیره شد و گفت" هی پسر...موهات داره تغییر رنگ میده..چه خوب شد دوباره رنگ موهات برگشت." همه به آگوست خیره شدند" آره چقدر عالی شد . با موهای سفیدت شبیه پیر ها میشدی💀"

دختری که مجله می‌خواند با چشمانی تنگ با آگوست نگاه کرد. سرش را آرام بالاو پایین تکان داد و دوباره شروع به خواندن مجله کرد.(فردا*) کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه اولین کلاس بود. و استادش کسی نبود جز گیلدروی لوکهارت! اما شروعش با خستگی و تمام شدنش هم با خستگی و کسالت ۹۰٪ بچه ها همراه بود. روز ها می‌گذشت و دراکو برای باز شدن تالار لحظه شماری می‌کرد. اما انگار وارث اسلیترین نمی‌خواست به این زودی در آن را باز کند. در یکی از بعد ظهر ها، دراکو داشت زندگینامه ی ولدمورت را برای آگوست تعریف میکرد"آرررهه بعد چشماش قرمز شد و داد زد:آداورا کداوراااا! بعد هپزیبا مرد!" و آگوست فقط گوش می‌داد. او بدون مدرک به هیچ حرفی اعتماد نمیکرد.

وقتی داستان به آخر رسید آگوست پرسید"هورکراکس چیه دیگه؟" " هورکراکس یا جان پیچ، فرد مورد نظر با انجام یک قتل، بخشی از ر‌وحشو توی یه شی یا موجود زنده میزاره.اگه اون شخص بمیره اون بخش از روحش که توی شی بوده بیرون میاد و شخص میتونه زنده بشه!" "عجب..." "چیه؟نکنه تو هم میخوای هورکراس بسازی برا خودت؟" "نه واس چی؟"‌ ناگهان صدای داد یک دختر بلند شد " ولی پروفسور، شما قرار شد استاد دفاع در برابر جادوی سیاه باشید چطوری نتونستید جلوی یه خودنما وایسید؟!" صدای دختر تازه وارد بود . پروفسور اسنیپ جواب داد"بلک، وقت تو یکیو ندارم! سرم شلوغه چرا اینو از پروفسور دامبلدور نمی پرسی؟" " اما پروفسور..." "ختم کلام..." و آن موقع بود که پروفسور اسنیپ از جلوی آگوست و دراکو رد شد"شما درس و مشق ندارید؟"