
خب خب میدونم جون به لب کردم همتون رو و واقن متاسفم 🥺 امیدوارم ازین قسمت خوشتون بیاد و لذت ببرید. سال نوتون هم مبارک دوستان 💗💗💗 مرسی از ناظر گل و زحمت کشمون ❤️🙏
از اتاق تالیا رفتم بیرون و همین خواستم برگردم ی دفعه مل جلوم سبز شد و باعث شد داد بزنم و بعد بگم: تو دیگه اینجا چیکار میکنی؟ مگه جنی چیزی هستی؟ مل ک دست پاچه شده بود سرشو خروند و گفت: ببخشید نمیخاستم بترسونمت فقط اومدم حال تالیا رو بپرسم. و همچنین حال تورو. لپاش از خجالت سرخ شده بودن. منم با بی اعتنایی گفتم: خب حالش بهتره اگه میخای برو از خودش بپرس و ممنون ک ب حالم اهمیت میدی با اجازه. رامو کشیدم ک برم اما دستمو گرفت و کشید . اومد جلو و گفت : ی ذره دوسم داشته باش خب چی میشه؟ پنی جز دردسر برای تو چیزی نداره اقا. من ازون بهترم کِی میخای بفهمی؟ من ک عصبی و ناراحت بودم وقتی این حرفو شنیدم بدتر شد. دستمو محکم از تو دستش کشیدم به نشونه تهدید جلوش گرفتم و گفتم: اخرین بارت باشه این حرفارو درموردش میزنی اصن ب تو چ ربطی داره؟ اصن دلممیخاد با پنی حتی تو جهنمم باشه بپوسم. انقد موی دماغ من نشو دخترک. برو بچسب ب ی بدبخت دیگه. یقه مو صاف کردم و رامو کشیدم ک برم اما صدای هق هق خفیفشو میشنیدم. برام مهم نبود و زدم از خونه بیرون.
پنی) کورسوی نوری چشمامو اذیت میکرد و باعث شد چشمامو تا نیمه باز کنم. همه جارو تار میدیدم. به لامپ اتاق خیره شدم و پلکامو بهم فشردم. وقتی کامل چشمامو باز کردم دیدم ن اثری از تالیا هست ن تالون و ن پدرشون! از جام یهو بلند شدم و ساعتمو چک کردم. وای خیلی وقته گذشته. اصلا من چجوری کف زمین پخش شدم؟ ی ذره ک فکر کردم یادم اومد. اها! تالون پودر بیهوشی پاشید تو صورتم. اون بهم پشت پا زد نامرد. برات دارم اقا تالون. سر منو کلاه میزاری؟ عواقبشم میبینی واستا فقط. گوشیمو در اوردم و دیدم بهم پیام داده: بیا این لوکیشنی ک فرستادم باید باهات صحبت کنم پن. خودت گور خودتو کندی تالون دارم میام حالتو جا بیارم. فک کردی دو تا بهت عشقم عزیزم گفتم دیگه خنگ میشم نخیر یادم میمونه بهم خیانت کردی و دوباره رفتی طرف عموت و بابات. ی تاکسی گرفتم و سوار شدم. دهن راننده بوی گند سیر میداد و داشت حالم بهم میخورد و اگه یک دقیقه دیرتر میرسیدم بالا میوردم. سریع خودمو رسوندم به لوکیشنی ک گفتع بود. صب کن ببینم کافه مونتی رویال؟ اینجا ک قبلن با اون پسره مایکل اومده بودم چ خبره تالون؟ باید برم خودم سردربیارم. پله هارو یکی دوتا کردم و رفتم بالا و از در ورودی وارد شدم.
تالون ی میز رزرو کرده بود و تنها نشسته بود. منتظر من بود و پاشو با استرس تکون میداد. منم برای اینکه بترسونمش از پشتش اومدم و داد زدم : چراااااا؟ همه ب منو تالون خیره شدن؟ تالون هم شوکه شده بود و با دهن و چشم باز منو نگاه میکرد. دستمو محکم کوبیدم رو میز و گفتم: تالون چرا خواهرت و پدرت همراه با جنابالی باید فرار کنین؟ چرا بیهوشم کردییی؟؟ خاعنننن!!!! محکم بلند شد و صندلی از پشت افتاد: پنی اگه اجازه بدی برات توضیح میدم! دستمو گرفتم جلوش و گفتم:همه چی واضحه نمیخاد موفق باشی دیگه حتی اسمم نیار . تا ب خودش بیاد از اونجا زدم بیرون و با عصبانیت منتظر تاکسی شدم. تایلر) از اخرین باری ک رفتم زندان تالیا رو ببینم چند ماهی میگذره و حقیقتا برامم مهم نبود فقط میدونستم از زندان فرار کرده. به زندگیم ادامه میدادم و خوشحال بودم ک دیگه نمیدیدمش. مادر پدرم برای امشب ی جشن گرفتن چون به لطف پدرم تقریبن سطح فقر به صفر رسیده بود و به مردم شهر کلی خدمات رسوند. بخاطر همین چند نفر از نزدیک ترین دوستانش و رییسای بزرگ کشور رو دعوت کرده بود خونمون. خدمتکارا خونه رو تمیز میکردن ، تزیین میکردن، منوی شام رو درست میکردن، مواد غذایی لازم برای درست کردنش هم میخریدن. خلاصه که خونمون شده مثل کاروانسرا انقدر رفت و امد توش زیاد شده بود. از پله ها اومدم پایین و رفتم سمت هال و روی مبل نشستم. کنترل ک روی میز بود رو برداشتم و تلویزیون رو روشن کردم. همینطور ک رو مبل لم داده بودم و داشتم شبکه هارو عوض میکردم یک دفعه چشمم به یه شبکه افتاد ک ی کانال خبری بود. عکس تالیا سرتیتر خبرهاشون بوده. صدای خبرنگار تلویزیون: بله برگردیم به خبر های تازه امروز. یک خانم جوانی به اسم تالیا اسکولس به بزرگترین بانک دنیا دست برد زد و همه پول هارا با خود برد. کسی نمیداند او کجاست و کجا زندگی میکند.
اما برای دستگیری او مامورین زحمت کش کشور بیشترین تلاش خود را میکنند... یک لحظه شوکه شدم. تالیا ! دزدی! باید میدونستم بالاخره ی خبری ازش میاد. تعجبی هم نداره. تو فکر بودم ک یک دفعه مامانم جلوم ظاهر شد . دادی کشیدم و گفتم : مامان زهره ترک شدم. چی شده؟ خودشو جمع و جور کرد و گفت: پسرم بنظرت وقت ازدواج و سر و سامون گرفتنت نیست؟ الان دیگه نزدیک ۲۵ سالته. من ارنجمو گذاشتم رو دسته مبل و با خونسردی کامل جواب دادم : مامان قبلنم حرف زدیم درموردش من جولیا رو دوست ندارم. _اما پسرم جولیا خیلی دختر خوبیه پولداره مهربونه باسواده برای هم ساخته شدین قبولش کن دیگه. -ول کن تروخدا عه چن دفه باید اینو تکرار کنم دوسش ندارم؟! _حداقل بخاطر من بهش فکر کن باشه؟ قول میدی؟ -باشه فک میکنم اما الان نه. میخام برم بیرون فلن. کت مشکیمو برداشتم و شلوار لی چرممو پوشیدم. موهامو شونه کردم و راه افتادم. از در خونه رفتم بیرون و همینجوری پیاده روی میکردم بعد از نیم ساعت پیاده روی به یه فروشگاه رسیدم. وقتی وارد اونجا شدم ی دختری رو دیدم ک موهاش مشکی بود اما وقتی برگشت ی لحظه انگار تالیا اومد جلو چشمم. اومد جلوی من و گفت: اقا میشه اون روغنو بیارین خیلی بالاست قدم نمیرسه دستمو بلند کردم ک بیارم اما حس کردم دختره دستشو کرده تو جیبم و داره پولامو برمیداره سریع دستشو گرفتم و محکم هولش دادم
از شدتش کلاه گیسش افتاد و اون موهای بنفش لعنتی نمایان شد. مات و مبهوت خیره نگام میکرد. لب تر کردم و گفتم: تا تا تا تالیا اینجا چی میکنی؟ _خسته شده بودم اومدم بیرون ی گشتی بزنم خودت چی میخای اینجا؟ تایلر: از فضای خونه فرار کردم. اما فلن تورو باید دستگیر کنم ببرمت جایی ک باید باشی. تالیا: ن ن لطفن تایلر. من از راه خلاف بیرون اومدم پشیمونم ک راه عموم و برادرمو رفتم. میخام ادم خوبی باشم. تایلر : چجوری بهت اعتماد کنم ها؟ تالیا: میتونی اعتماد کنی همین ک برای دزدی نیومدم کافی نیست؟ تایلر : میتونه خب ی شروع باشه چرا لباس مبدل پوشیدی پس؟ تالیا: خب نمیدونم گفتم شاید اگه کسی نشناستم بهتر باشه و مامورای بابام نیوفتن دنبالم. تایلر: اوکی ولی بازم حواسم چهار چشی بهت هست. شونه هاشو پایین انداخت و گفت : هرچی تو بگی... روغن رو برداشت و رفت سمت حسابدار. خاست حساب کنه و دستشو کرد توی کیف و پولش ولی انگار کارت بانیکش یادش رفته بود. استرس گرفت و دستاش میلرزید اصلا نمیدونم با خودم چی فکر کردم ولی دستشو گرفتم و اروم گفتم: نگران نباش من حساب میکنم و کارتمو ب حسابدار دادم و خرید تالیا رو انجام داد... زیرچشی میتونستم ببینم از خجالت لپاش سرخ شده بود اما به روی خودم نیوردم..
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (1)