10 اسلاید صحیح/غلط توسط: عرفان انتشار: 7 ماه پیش 23 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
لطفا نظر بدین و اگه خوشتون اومد فالو کنید
در سال ۱۹۳۰ لندن جزو شهرهای شلوغ بریتانیا به حساب میآمد . اما اگر کمی به سمت شمال نزدیک شهر لیدز و در کنار رودخانه آیز میرفتی متوجه آرامش و خلوتی آن منطقی میشدی . و در همان لحظه اول یک دل نه صد دل عاشق آنجا میشدی . همانند خانواده تورن .
خانواده تون در خانهای بزرگ در کنار رودخانه آیز زندگی میکردند . خانهای که از روی ظاهرش میشد فهمید حداقل ۱۰۰ خدمتکار دارد و یک ماه طول میکشد تا همه جایش را دید . اما آن خانه بزرگ و زیبا مشکلی هم داشت و آن این بود که در خارجی انباری پشت باغ قفل خوبی نداشت و به راحتی میشد آن را باز کرد .
آقای تورن که خود نامش ویکتور بود به همراه همسرش الیزابت و ۵ فرزندش به آنجا آمده بود . آقای تورن سه پسر و دو دختر داشت . پسر بزرگش جان هشت سال قبل با بیوه ای اسپانیایی به نام اوژنی ازدواج کرده بود و از او یک دختر ۶ ساله داشت . دختر بزرگ او جولیا عاشق مردی فرانسوی به نام ژان پرونتس بود . پسر بزرگ او جورج سرباز بود و بیشتر وقتش را در پادگان و یا پشت باغ می گذراند .
دختر کوچک آقای تورن ، جنی دختری لاغر و آرام و مهربان و کم صحبت بود و به پدر و مادرش عشق میورزید و به همه کس وفادار بود . و اما پسر کوچک او جک نیز فردی عاشق طبیعت و شکار بود و اغلب وقتش را در طبیعت میگذراند . اما ظاهراً چیزی آرامش این خانواده را در سال ۱۹۳۱ بر هم زده بود و آن هم این بود که جورج مقداری بسیار زیادی اسلحه که ظاهراً برای ارتش انگلستان بوده دزدیده و به ارتش جمهوریخواه ایرلند فروخته . در حالی که تمام این اتفاقات به شکل کاملاً تصادفی رخ داده بود .
روز بیستم سپتامبر ۱۹۳۱ مردی با عجله و با لباسهایی شبیه به لباس زندانیان و صورتی کریه با موهای ژولیده ، وارد شهر لیدز شد . مرد با سرعت زیاد میدوید و هر از چند گاهی پشت سرش را نگاه میکرد انگار که کسی او را تعقیب میکرد . بدون هیچ توجهی به اطراف خود فقط میدوید .
مرد تا نزدیکهای رودخانه آیز دوید سپس دری را دید که انگار روی هم بود و خوب چفت نشده بود . با چند ضربه در را باز کرد و وارد آنجا شد . سپس در را همان گونه که روی هم گذاشته بود روی هم گذاشت . بعد به سمت تخته چوبی کنار دیوار رفت و روی آن دراز کشید و پس از چند لحظه خوابش برد . آن در دری نبود جز در انباری خانه آقای تورن .
آن مرد کسی نبود جز لوکا چنرگا ، او حدود ۱۱ سال قبل به جرم خرید مواد مخدر به ۱۰ سال حبس محکوم شده بود اما در سال هفتم فرار کرده بود و ماموران دو روز بعد او را دستگیر کرده بودند . به همین دلیل سه سال بر مقدار حبسش افزودند . بار دیگر در سال یازدهم فرار کرد و این بار موفق شد . او از ترس اینکه ماموران دوباره او را دستگیر کنند و به حبسش بیفزایند ، سعی کرد آنقدر سریع فرار کند تا ماموران متوجه نشوند کجا میرود و بعد خودش را در جایی مخفی کند .
اما در واقع لوکا هیچگاه مواد مخدری نخریده بود . او مرد فقیری بود و به همراه خواهرش در خانه ای که از پدرش به ارث رسیده بود زندگی می کرد . اما خواهر او بیمار بود و به داروهایی که هزینه زیادی داشتند نیاز داشت . اما لوکا که هر بار برای خرید دارو به داروخانه میرفت ، با شنیدن قیمت داروها سرش را پایین میانداخت و بدون هیچ کلامی از آنجا خارج میشد .
اما یک روز در پارک شنید که پیرمردی داروهایی را رایگان میفروشد اما در واقع دارو اسم رمزی بود برای گفتن کلمه مواد مخدر . اما لوکا چیزی از آنها نمیدانست . به همین دلیل به پیش پیرمرد رفت و از او دارو خواست
- چی میخواهی ؟
- دارو میخواستم
- چگونه باشد ؟
- داروی ضد سرفه میخواستم
اما تمام این صحبتها در واقع مزهایی بودند برای انتخاب نوع مواد مخدر .
پلیسها لوکا را در حال انجام کار دیدند و فکر کردن او در حال خرید مواد مخدر است . به همین دلیل او را دستگیر کردند و به همین دلیل به ۱۰ سال حبس محکومش کردند .
لوکا حدود ۴ ساعت روی آن تخته چوبی خواب بود اما در ساعت ۲ بامداد ، صدای قژ قیژی او را از خواب بیدار کرد . صدای در انباری بود که باز شده بود . لوکا سایه دو مرد را دید که انگار چیزی در دست داشتند و به سمت او میآمدند .
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
3 لایک
قصه جالبی بود،اما چند تا ایراد داشت که در مقابل کل قصه ناچیز به حساب میان در کل قصه بسیار جالبی بود.
بسیار ممنونم ❤️
فالوت کردم فالوم کن