اخرین روز مدرسه ای من :) 🌚

اون روزم مثل همیشه صبح زود از خواب بیدار شدم.. بدون صبحونه راه افتادم... دیرم شده بود باید هر چه زود تر میرفتم مدرسه... نهایت توانمو به کار گرفتم اما بدن درد بدی که داشتم نمیذاشت تند تر از این راه برم.. این بدن درد به خاطر اون قل. درا بود.. چن روز پیش میخواستن به ز.ور ازم پول بگیرن و وقتی فهمیدن ندارم تا دلشون میخواست کت.کم زدن... همیشه این اتفاق میافتاد و چن باری هم به مدرسه گز.ارششون کرده بودم اما بهشون زیاد توجه نمیکردن و به روی خودشون نمیاوردن که تو این مدرسه قل. در هس.. چون میخواستن عنوان مدرسه بدون قل. در رو کسب کنن..به پدرمم که میگفتم همیشه به خاطر اینکه نمیتونستم جلوشونو بگیرم دوباره کت. کم میزد .. از اینا بگذریم رسیدم که به مدرسه از سکوت مر.گ. باری که حاکم مدرسه بود شوکه شدم.. بعد یه مدت که رفتم کلاس وقتی دیدم اون قل. درا نیومدن

از ته دلم خوشحال شدم... بلاخره میتونستم یه روزمو با ارامش بگذرونم... بعدا که فهمیدم انگار اونارو انتقالی داده بودن به یه مدرسه دیگه.. ازاینکه دیگه قرار نبود اونارو ببینم خیلی خوشحال بودم... اون روز رو کلا رو درسم تمرکز کردم و با ارامش اون روزمو گذروندم.. از مدرسه که برمیگشتم دو تاشون جلومو گرفتن... ترسیدم ولی نشون ندادم.. یکیشون جلو اومد و یق. مو گرفت و کو. بوندم تو دیوار.. کمرم تی. ر کشید.. همونطور که یق. مو گرفته بود با داد حرف میزد.. میگفت تو باعث شدی مارو انتقالی بدن.. اگه تو گز.ارش مارو نمیدادی بقیه هم اینکارو نمیکردن.. داد میزد و همونطوری تکونم میداد.. بلاخره بعد یه مدت تونستم توانمو جمع کنم و ه.لش دادم عقب.. همین که رفت عقب فر.ار کردم که یه چن نفر دیگه جلومو گرفتن برگشتم از اینور فرار کنم که یهو دیدم محاصره شدم

جلو اومدن تا دلشون میخواست کت. کم زدن تا حدی که بیه. وش شدم.. بیدار که شدم دیدم با لباسای خاکی و پ. اره گوشه یه کوچه خلوت افتادم... به هر زحمتی که بود بلند شدم و به سمت خونه به راه افتادم ... به خونه که رسیدم خودمو انداختم رو مبل که دیدم بابام اومد.. فهمیدم میخواد چیکار کنه.. قبل اینکه کاری کنه بهش گفتم بابا لطفا.. ایندفعه نه.. ایندفعه به اندازه کافی کت . ک خوردم.. میشه بیای پیشم بشینی و من برای اولین سرمو بزارم رو ش. ونت.. میشه برای اولین بار تکیه گاهم بشی؟ 🥲اومد کنارم نشست... اروم سرمو گذاشتم رو شو. نش.. بعد یه مدت خواب سنگینی چشامو گرف.. چشامو بستم و بعدش سیاهی مطلق (از این به بعد از زبون پدرس) اون شب وقتی دیدم با چشمای نا.مید و مظلومش بهم زل زد اون حرفارو بهم زد دلم سوخت براش.. نشستم کنارش

اروم و محتاط جوری که انگار نمیخواست اذی. تم کنه سرشو گذاشت رو ش. ونم یه حس عجیبی داشتم... یه حسی که عجیب بود اما خوب بود... حس کردم برای اولین بار پدر شدم.. اونقدی تو فکرام غرق بودم که نفهمیدم چقدر گذشته... برگشتم که دیدم خوابش برده.. صورتشو گرفتم تو دستام تا بزارمش رو مبل که بخوابه.. همینکه دستم به صورتش خورد خشکم زد.. عین یخ سرد بود... ترسیدم.. دستام لرزیدن.. زنگ زدم به امبولانس.. همینکه اومدن باهاشون رفتم.. بردنش به یه اتاقی.. نمیدونم چه اتاقی بود اما هر اتاقی که بود منو نذاشتن برم تو... بعد یه مدت دکتر اومد بیرون.. امیدوار رفتم پیشش و پرسیدم چی شد که با چشمای نامید و غمگینش زل زد بهم... دلم هری ریخت.. دویدم تو اتاق که صورت سرد و بی ر. وحشو دیدم.. دست و پاهام لرزیدن.. سست شده بودن... نمیتونستم تکون بخورم

اش. کام بی اختیار میریختن.. اسمشو صدا میزدم و بهش میگفتم تو نمیتونی منو تنها بزاری.. برگرد.. نمیتونی بری.. اجازه نداری بری.. به خودم که اومدم دیدم سر قب.رش دارم اشک میریزم.. باورم نمیشد اخرین کس زندگیم هم تنهام گذاشته باشه.. پسرم که رف رو.ح و رو. ان من رو هم با خودش برد.. زندگیم سی . اه شد...دیگه بعدش نشد یعنی نتونستم که ادم قبلی بشم.. 🥲