سلام😍 لطفا سوزی رو دنبال کنید😘
توی ماشین نشسته بودم و به بیرون نگاه میکردم. تا اینکه گوشی ام زنگ خورد. تا گوشی رو جواب دادم کپ موندم و حرف نزدم و فقط پلک میزدم. اشک از چشمام جاری شد.
دور زدیم و رفتیم سمت خونه داشتم فکر میکردم که الان که داشت همه چیز حل میشد باید این اتفاق میافتاد.با خودم گفتم اخه مادر من الان وقت سکته کردن بود😢 رسیدیم به خونه سریع چهار تا خرت و پرت برداشتم و یه فرق وسط باز کردم و یه کروات قهوه ای تیره بستم رو لبباسم
رفتم تو ماشین نشستم و سریع رفتیم به فرودگاه چون بابام از قبل برام بلیط گرفته بود سوار هواپیما شدم و راحت لم دادم به صندلی و چشام رو بسته ام.که یه صدای ورجه وورجه شنیدم و دیدم بغل دستی ام اروم نمیگیره.همش سعی کردم بخوام ولی صدای حرف زدنش نمیزاشت سریع هدفون ام رو در اووردم و یه اهنگ بلک پینک رو گزاشتم و یه چشم قره برای پسره رفتم و خوابیدم
ولی نه اروم نمیگرفت دو باره شروع کرد به داد و بی داد کردن سره مهمان دار ها تا اینکه من از خواب بلندشدم و یه چک به پسره زدم و با عصابنیت گفتم =مثل اینکه تو نمیفهمی من حالم بده و میخوام استراحت کنم تا آروم بشم.و بعد به مهمان دار گفتم =من میخوام جای خودم یا این اقا رو عوض کنید و مهمان دار من رو به جلوی هواپیما برد
از هواپیما پیاده شدم و با خوشحال به کشوری که تواش بدنیا اومده بودم نگاه کردم و لبخند زدم و گفتم=اینجا دیگه خبری از بادیگارد نیست که یهو برخورد کردم به یه گوریل برگشت و از اون ور برم دیدم اون ور هم یه گوریل دیگه است گفت ان=خانم یوزی با ما بیاید تا به خونه برگردیم. تازه فهمیدم اینجا بیشتر زیر ذره بین پدر ام هستم.
رفتیم به خونه و من با لباس راحتی رو تخت ام خوابیدم و به بالای سرم نگاه کردم. و دیدم پر از ستاره است و کم کم خوابیدم. بعد از یکم استراحت بلند شدم و یه دامن تنگ و یه لباس دکمه دار پوشیدم و یه کت هم رو اش پوشیدم و به بیمارستان رفتیم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
دوستان من دارم گوشی ام رو عوض میکنم اگه دید این داستان دوباره تو تستچی هست منم با اکانت جدید🙂💓