
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
از زبون سجاد.. ساعت ۷صبح بیدار شدم و رفتم تا نازنین رو بیدار کنم نازنین از ذوقش خیلی زود بیدار شد و آماده ی صبحونه کوچولو خوردیم و راه افتادیم
میزان ساعت ۸ جلوی در خونه عسل خانم بودیم برای اولین بار بود که پدرش رو میدیدم مرد خیلی خوبی و زود صمیمی میشه آدم پیش این خانواده اصلا احساس قریبی نمیکنه
رفتیم به سمت کوه ها حدود یک ساعت تو راه بودیم ولی ارزشش رو داشت آفتاب با پرتو های بی رمق به برف های روی زمین گرما میداد و از سوز سرمای زمستان کم میکرد همه چی خوب بود و خیلی خوش میگذشت برای من هر جا که دخترم شاد باشه مثل بهشته و اینجا بهشت به تمام معنی نازنین با عسل خانم کلی بازی کردند و هر از گاهی هم به من گلوله برفی شلیک میکردن😂
برای نهار اومدیم کمی پایین تر از قله که هوا یرماش کمتر شده نهار و خوردیم و دوباره نازنین شروع به جست و خیز کرد،عسل خانم دیگه خسته شده بود حتی تا نداشت که از جاش داشت😂🤦🏻♀️
دیگه داشتیم وسایل رو جمع میکردیم که بریم که ناگهان صدای جیغ و بعد گریه نازنین اومد سریع دویدم سمتش عسل زودتر از من رسیده بود. من هول کرده بودم و کلا مهم هنگ کرده بود نمی دونستم چیکار کنم😭
از زبون عسل.. وقتی صدای نازنین رو شنیدیم همه دویدیم سمتش من بهش نزدیکتر بودم و زودتر رسیدم، رنگش مثل برف سفید و رنگ پریده شده بود من..نازنین چی شده آروم باش نازنین..آی آی پام پام 😭😭😭😭 من اول به زانوش دست زدم چیزی نگفت همین جور جاهای مختلف پاشو دست زدم وقتی به مچ پاش رسیدم جیغش رفت هوا نازنین..داشتم می اومد سمت شما ها که یهو لیز خوردم و پان درد گرفت😭😭😭😭😭 مترو به آقا سجاد کردم،یکی باید اینو جمع میکرد 🤦🏻♀️هول کرده بود بهش گفتم..پاشو پاشو نازنین رو بلند کن باید بیزینس دکتر من رو به پدر و مادرم گفتم..من با آقا سجاد نازنین رو میبریم دکتر شما هم برید خونه.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عااالی
♥️